پدر داماد!
سلام
رفیق، یکی از نیازهای اساسی عادم عسد! حتی اگر روانشناس ها هم نفهمند باز هم عسد!
اصلا اگر رفیق نباشه هیچی نیس! رفیق چیزیه که خلاءش رو هیچی نمیتونه پر کنه تو دنیا حتی زن و بچه!!
خصوصا که ازون آدمای خاص باشه
ازونایی که موقع خندیدن، آنقَدَر ناز میخندید که چشماش تقریبا تو صورتش گم میشد و ریش مشکی اش با پوست روشنش بدون حضور چشمها هنگام خنده بسی قیافه ی جالبی ایجاد میکرد.
چند سالی با هم هم اتاق بودیم تو دانشگاه. یکی از تاثیرگذارترین دوستان تو زندگی ام بود و هست. ازونایی که نگاه میکرد تو چشمام و شونه هام رو میگرفت و از ته دل میگفت : "حاجی علی... چته مشتی؟... این غم چیه تو چشات؟!..."
و تا مشکل رو ریشه ای حل نمیکرد و حالت رو خوب نمیکرد و دلت رو گرم نمیکرد بیخیال نمیشد.
ازونایی که لبخندش حتی وسط نماز شب تو تاریکیای اتاق چهارنفره که هشت نفر توش خوابیده بودن هم ترک نمیشد.
ازونایی که هر چند وقت یبار دستمو میگرفت و یه گوشه ای دو نفره پیدا میکرد و حسابی موتورمو می آورد پایین! و شدید ترین انتقادات رو نثار میکرد و تهش هم یه ماچ آبدار مینداخت روی پیشونیم و می رفت و من ساعتها اونجا مینشستم و به این فکر میکردم که "عه! این از کجا فهمید من فلان ایراد رو دارم؟!" و البته خوشحال که راه حل خوبی برای حل مشکلم بهم داده و البته شیرینی اون ماچ روی پیشونی...
ازونایی که هر وقت هم رو میدیدیم و می بینیم فارق از اینکه نیم ساعت پیش با هم بودیم یا یه ساله هم رو ندیدیم با یه لبخند پهن به قاعده ی کل صورت که چشماش توش گم میشه میگه "بحححح... چطوری مششششتی..." و چنان آدمو تو بغل میگیره که همه غم و غصه های عالم از یاد آدم میره...
ازونایی که بهترین کتابشو هدیه میده به رفیقش به همراه یه شیشه عطر فسقلی!
ازونایی که وقتی تو روضه کنارت نشسته باشه با گریه ی اون گریه میکنی نه صدای روضه خون!
ازونایی که روز عید غدیر با همون لبخند همیشگی که چشماش تو صورتش گم میشه دستتو میگیره و میگه داداشم نمیای عقد اخوت بخونیم؟ و تو کیفور میشی ازینکه چنین برادری خدا نصیبت کرده...
ازونایی که حس میکنی تنهاییشو ولی سعی میکنه پنهان کنه درداشو تا جایی که ناچار میشی بغلش کنی و بچسبونیش به سینت و بگی "حاجی... انگار تو سینه ات پر از آتیشه..." و اونم آروم سرشو رو شونه ات بذاره و بعد از چند دقیقه دوباره با همون لبخند پهن همیشگی که چشماش تو صورتش گم میشه بهت نگاه کنه و بگه "خوبم داش علی... خوب شدم..." و وقتی رفت خیسی اشکای یواشکی ِمردونه شو روی شونه ات حس کنی
ازونایی که همیشه پایه ی شیطنت ها و شوخی های توی خوابگاهه حتی شب کنکور ارشد!
ازونایی که همیشه پایه ی ورزشه و وقتی ساعت دو نصف شب بهش میگی دلم میخواد برم بالای کوه پشت خوابگاه، پنج دقیقه بعدش با یه فلاسک چایی و یه ساقه طلایی و کفش ورزشی میاد سراغت، با همون لبخند پهن همیشگی که چشماش تو صورتش گم میشه!
ازونایی که وقتی برای نماز وایمیسه و اذون و اقامه میگه بعدش عین راننده های تاکسی دستاشو به هم میزنه و داد میزنه "معراج دو نفر... معرااااج... بدو رفتیما"
ازونایی که اینقدر عاشق امیرالمونینن که وقتی مدحش رو میگی یا شعری میخونه تو اتاق ناخودآگاه اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه در حالیکه هنوز اون لبخند پهن همیشگی که چشماش گم میشه روی صورتشه...
ازونایی که وسط بازار! بین اون همه شلوغی، وسط درد دلاش میگه: "داش علی... دلم مشتعله... قلبم میسوزه... میتونی درک کنی دست ولی خدا و امام زمان رو با طناب بستن و کشون کشون تو کوچه ها بردن و...." لبخند همیشگی روی صورتش که چشماش توش گم میشد محو میشه و میزنه زیر گریه! هق هق... بلند بلند... طوری گریه میکنه که ناچار میشین بشینین روی جدولای کنار خیابون و تو دلت میخواد پابه پاش زار بزنی برای اول مظلوم عالم، ولی ناچاری جواب سوالای چشمهای متعجب مردم رو بدی!
ازونایی که خوبن. خوب... به معنی واقعی کلمه...
پ.ن:
شب عروسی چنین رفیقی اتفاق جالبی برام افتاد.
توی مراسمات عروسی ما ها رسمه مداح بعد ازینکه کمی مدح و مولودی خوند پدر عروس و داماد و خود داماد رو دعوت میکنه بالای سن و از داماد میخواد که دست پدرشو ببوسه.
مداحی که اومده بود رفیق مارو نمیشناخت و بعد ازینکه مدح و مولودیش رو خوند اول داماد رو آورد بالای سن. بعد گفت پدر عروس بیاد. بعد گفت پدر داماد بیاد...
داماد رفت. پدر عروس هم رفت. اما پدر داماد!!!
هی صدا کرد پدر داماد تشریف بیارن... پدر داماد تشریف بیارن...
انگار ته قلبم داشت کنده میشد. دقیقا برای چند ثانیه نفسم حبس شده بود و صدای قلبم رو میشنیدم!
چندین بار که پدر داماد رو صدا کرد و نیومد یهو رفیقم رو کرد به مداحه و با همون لبخند پهن به قاعده ی کل صورت که چشماش توش گم بود گفت:
"حاجی... بابای من الان تو بهشته پیش حوریا... هر چی صداش کنی نمیاد..."
خنده و گریه قاطی شد...
+
خدا شاد کنه روح پدرشو
از شدت جراحات شیمیایی شهید شد تو جنگ
ولی اونشب اومد
هممون حسش کردیم...
حتی خود رفیقم...
از لبخند پهن روی صورتش پیدا بود..