مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست!

***

شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.

در دشتهای دور، لابه‌لای سنگها می‌روید و به آب باران قناعت دارد

تا همواره تشنه باشد و بسوزد.

داغدار است و گلبرگهای سرخش را نیز گویا به خون آغشته‌اند.

شهید نیز آزاده است و فارغ، قانع، تشنه، سوخته دل و داغدار و غلطیده در خون

اما میان این دو چه نسبتی است؟

*******
اگرچه برگهایی زرد دارند
و در دل شعله هایی سرد دارند
کسی اما نمیفهمد که یک عمر
"شقایق"ها دلی پر درد دارند...
******
به ظاهر مرد:.متاهل:.
کارشناسی مهندسی شیمی
ارشد مهندسی هسته ای
صنعتی اصفهان:.

مدیر مهندسی یه پتروشیمی تو جنوب کشور فعلا!:.
متاسفانه ساکن تهران!

فقط حسین...
همین.

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

بایگانی

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

للحق


پیش گفتار:

میگن یکی از سخت ترین چیزایی که انسان از طفولیت باید تحمل کنه گرفتنش از شیر مادره.

مثل بقیه چیزهای زندگی این هم یه مرحله ایه که هر انسان در ابتدای زندگیش باید طی کنه و سختیش رو تحمل کنه برای اینکه به رشد برسه چرا که از یه سنی به بعد دیگه شیر مادر جوابگوی نیاز و رشد بچه نیست و برای اینکه بچه رشد و تکامل طبیعی خودش رو داشته باشه لازمه که سیستم تغذیه اش تغییر کنه.

از طرف دیگه وابستگی شدید بچه به شیر مادر از نظر عاطفی، بزرگترین مانع این تغییر میشه و کار به جایی میرسه که برای حفظ سلامتی کودک ناچار میشن به اصطلاح از شیر بگیرنش تا سیستم تغذیه اش اصلاح بشه و رشد ادامه پیدا کنه.

همونطور که عرض کردم چیزی که مانع این تغییر و ایجاد رشد در کودک میشه اون وابستگی شدید به شیر مادر هست. از طرف دیگه خود مادر هم وابستگی شدیدی به این موضوع داره و ترک شیر دادن به بچه بسیار براش سخت و آزار دهنده هست. اما ازونجایی که رشد طبیعی و سلامت و تکامل کودک برای مادر اولویت بالاتری نسبت به احساسات و وابستگی های خودش داره، همه ی سختیش رو به جون میخره و حتی به زور هم که شده عزیزترین فرد زندگیش رو از شیره ی وجودش منع میکنه!

تو این شرایط همه ی سیستم روحی و خلقی و جسمی کودک بهم میریزه! بچه ای که تا دیروز شاد و خوشحال مشغول بازی بود شروع میکنه به نق و نوق و گریه و زاری! حتی کار به لجباز شدن و کارهای عجیب و غریب هم میکشه و نیروی محرکه ی همه ی این تقلاها همون وابستگی شدیده.

اما چه میشه کرد؟! اگر این اتفاق طبیعی رخ نده و این دو (مادر و کودک) به هر دلیلی سختی های این کار رو تحمل نکنن مطمئنن به سلامت کودک و رشدش خدشه وارد میشه. اما اگر با وجود همه ی سختی ها و ناملایمات این مرحله رو بخوبی پشت سر بگذارند، نتیجه ی خوبی در رشد کودک مشاهده میشه. 



پس گفتار:

این روزها درگیر همین مسئله ی بالا هستیم!

دخترکی داریم به شدت فعال و شیرین و شیطان! که در حال ترک عادت شیر خوردنه.

دلبستگی شدیدش به شیر خوردن بشدت داره اذیتش میکنه و اذیت شدن اون هم مادرشو اذیت میکنه و اذیت شدن این دوتا من رو!

اما چاره چیه؟! سلامتیش مهم تره.

این تغییر در سبک زندگی، تقریبا همه ی زندگی دخترک مارو تحت تاثیر قرار داده و یکی از بارزترین تاثیراتش افزایش لگاریتمیک وابستگیش به منه و روز به روز هم بیشتر میشه!

کار به جایی رسیده که هر شب به محض رسیدن به خونه تقریبا یک ساعت باید با هم بازی کنیم اونم اون بازیایی که ایشون دلشون میخواد! و منه بخت برگشته حتی اجازه دستشویی رفتن و لباس عوض کردن هم ندارم!

تکون خوردن من همانا و جیغ و فریاد خانوم هم همانا! (لوس نیست اصلن چون خوب میدونه لوس بازی تو سیستم ما بهایی نداره اما از وقتی این ماجرا شروع شده به شدت حساس شده و با کوچکترین حرکت و حرفی بویژه از طرف من شدید بغض میکنه و بعضا گریه!)


عمق فاجعه اینجاست که هر شب موقع خواب باید خانوم تو بغل من باشن و نیم ساعت راهشون ببرم و هرچی نوحه بلدم یواشکی در گوشش بخونم تا خوابش ببره! وسطای شب که بیدار میشه دوباره میاد سراغم و خودشو میندازه روی سینه من و همونجا تخت میگیره میخوابه! اصن انگار نه انگار که این بنده خدا ناسلامتی بابامونه نه تشک خوشخواب!

خلاصه اینکه وابستگیش بشدت به من زیاد شده و عجیب ترش اینکه متقابلا من هم همین حس رو دارم!!!

هر چند حس میکنم که خیلی داره زجر میکشه و این ناراحتی و سختی براش خیلی سنگینه، ولی انگار این افزایش وابستگیش یه جورایی برام دلچسبه...

نمیدونم.

شایدم من بیشتر وابسته شدم...


کاش میتونستم بهش بگم که باباجان

آنچه دوست داشتنی و دلچسبه تو دنیا وابستگی میاره و وابستگی ها مثل نخ بادبادک مانع رشد و بالارفتن ما میشه و ترک وابستگی ها سختی زیادی داره و تا آدم سختی های زیادی رو تحمل نکنه


پ.ن:

توانای مطلق


ما طفل های صغیر و ضعیفی هستیم

که بی خود وابسته شده ایم به شیر دنیا


هرچند ترک وابستگی به این دوست داشتنی ترین بسیار سخت

اما بدون تحمل سختی هم رشد ناممکن

و ناممکن بدون کمک تو محال!


چه میشود ما را از شیر دنیا بگیری به جبر؟


تا وابسته شویم به حضرت پدر...

تا اینکه از دوری اش نتوانیم نفس بکشیم...



+

به فدای آن طفلی

 که شش ماهه از شیر گرفته شد...

مردی به نام شقایق
۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۴ نظر



پ.ن:

از بچگی صدای حاح منصور دلمو میریخت به هم

اصن همین که بسم الله میگفت جیگر آدم کنده میشد

همیشه آرزو داشتم یبار مجلسای حاج منصور رو حضور داشته باشم.


بحمدالله امسال قسمت شد...

اولین شب،اولین شعر...


مادر آب کجایی پسرت را کشتند...


+

خوشه به خوشه گندم ری بعد کشتنت

اطعام سفره های عزای تو میشود...

مردی به نام شقایق
۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

بنام حق



خانومم: عزیزم هفت مهر چه روزیه؟ :/

من: روز آتش نشانی ^_^



#سالگرد ازدواج!!!


+

ینی داغونما... له له...

مردی به نام شقایق
۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۱ موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۳۵ نظر

سلام


رفیق، یکی از نیازهای اساسی عادم عسد! حتی اگر روانشناس ها هم نفهمند باز هم عسد!

اصلا اگر رفیق نباشه هیچی نیس! رفیق چیزیه که خلاءش رو هیچی نمیتونه پر کنه تو دنیا حتی زن و بچه!!


خصوصا که ازون آدمای خاص باشه

ازونایی که موقع خندیدن، آنقَدَر ناز میخندید که چشماش تقریبا تو صورتش گم میشد و ریش مشکی اش با پوست روشنش بدون حضور چشمها هنگام خنده بسی قیافه ی جالبی ایجاد میکرد.

چند سالی با هم هم اتاق بودیم تو دانشگاه. یکی از تاثیرگذارترین دوستان تو زندگی ام بود و هست. ازونایی که نگاه میکرد تو چشمام و شونه هام رو میگرفت و از ته دل میگفت : "حاجی علی... چته مشتی؟... این غم چیه تو چشات؟!..."

و تا مشکل رو ریشه ای حل نمیکرد و حالت رو خوب نمیکرد و دلت رو گرم نمیکرد بیخیال نمیشد.


ازونایی که لبخندش حتی وسط نماز شب تو تاریکیای اتاق چهارنفره که هشت نفر توش خوابیده بودن هم ترک نمیشد.


ازونایی که هر چند وقت یبار دستمو میگرفت و یه گوشه ای دو نفره پیدا میکرد و حسابی موتورمو می آورد پایین! و شدید ترین انتقادات رو نثار میکرد و تهش هم یه ماچ آبدار مینداخت روی پیشونیم و می رفت و من ساعتها اونجا مینشستم و به این فکر میکردم که "عه! این از کجا فهمید من فلان ایراد رو دارم؟!" و البته خوشحال که راه حل خوبی برای حل مشکلم بهم داده و البته شیرینی اون ماچ روی پیشونی...


ازونایی که هر وقت هم رو میدیدیم و می بینیم فارق از اینکه نیم ساعت پیش با هم بودیم یا یه ساله هم رو ندیدیم با یه لبخند پهن به قاعده ی کل صورت که چشماش توش گم میشه میگه "بحححح... چطوری مششششتی..." و چنان آدمو تو بغل میگیره که همه غم و غصه های عالم از یاد آدم میره...


ازونایی که بهترین کتابشو هدیه میده به رفیقش به همراه یه شیشه عطر فسقلی!


ازونایی که وقتی تو روضه کنارت نشسته باشه با گریه ی اون گریه میکنی نه صدای روضه خون!


ازونایی که روز عید غدیر با همون لبخند همیشگی که چشماش تو صورتش گم میشه دستتو میگیره و میگه داداشم نمیای عقد اخوت بخونیم؟ و تو کیفور میشی ازینکه چنین برادری خدا نصیبت کرده...


ازونایی که حس میکنی تنهاییشو ولی سعی میکنه پنهان کنه درداشو تا جایی که ناچار میشی بغلش کنی و بچسبونیش به سینت و بگی "حاجی... انگار تو سینه ات پر از آتیشه..." و اونم آروم سرشو رو شونه ات بذاره و بعد از چند دقیقه دوباره با همون لبخند پهن همیشگی که چشماش تو صورتش گم میشه بهت نگاه کنه و بگه "خوبم داش علی... خوب شدم..." و وقتی رفت خیسی اشکای یواشکی ِمردونه شو روی شونه ات حس کنی


ازونایی که همیشه پایه ی شیطنت ها و شوخی های توی خوابگاهه حتی شب کنکور ارشد!


ازونایی که همیشه پایه ی ورزشه و وقتی ساعت دو نصف شب بهش میگی دلم میخواد برم بالای کوه پشت خوابگاه، پنج دقیقه بعدش با یه فلاسک چایی و یه ساقه طلایی و کفش ورزشی میاد سراغت، با همون لبخند پهن همیشگی که چشماش تو صورتش گم میشه!


ازونایی که وقتی برای نماز وایمیسه و اذون و اقامه میگه بعدش عین راننده های تاکسی دستاشو به هم میزنه و داد میزنه "معراج دو نفر... معرااااج... بدو رفتیما"


ازونایی که اینقدر عاشق امیرالمونینن که وقتی مدحش رو میگی یا شعری میخونه تو اتاق ناخودآگاه اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه در حالیکه هنوز اون لبخند پهن همیشگی که چشماش گم میشه روی صورتشه...


ازونایی که وسط بازار! بین اون همه شلوغی، وسط درد دلاش میگه: "داش علی... دلم مشتعله... قلبم میسوزه... میتونی درک کنی دست ولی خدا و امام زمان رو با طناب بستن و کشون کشون تو کوچه ها بردن و...." لبخند همیشگی روی صورتش که چشماش توش گم میشد محو میشه و میزنه زیر گریه! هق هق... بلند بلند... طوری گریه میکنه که ناچار میشین بشینین روی جدولای کنار خیابون و تو دلت میخواد پابه پاش زار بزنی برای اول مظلوم عالم، ولی ناچاری جواب سوالای چشمهای متعجب مردم رو بدی!


ازونایی که خوبن. خوب... به معنی واقعی کلمه...


پ.ن:

شب عروسی چنین رفیقی اتفاق جالبی برام افتاد.

توی مراسمات عروسی ما ها رسمه مداح بعد ازینکه کمی مدح و مولودی خوند پدر عروس و داماد و خود داماد رو دعوت میکنه بالای سن و از داماد میخواد که دست پدرشو ببوسه.

مداحی که اومده بود رفیق مارو نمیشناخت و بعد ازینکه مدح و مولودیش رو خوند اول داماد رو آورد بالای سن. بعد گفت پدر عروس بیاد. بعد گفت پدر داماد بیاد...

داماد رفت. پدر عروس هم رفت. اما پدر داماد!!!

هی صدا کرد پدر داماد تشریف بیارن... پدر داماد تشریف بیارن...


انگار ته قلبم داشت کنده میشد. دقیقا برای چند ثانیه نفسم حبس شده بود و صدای قلبم رو میشنیدم!

چندین بار که پدر داماد رو صدا کرد و نیومد یهو رفیقم رو کرد به مداحه و با همون لبخند پهن به قاعده ی کل صورت که چشماش توش گم بود گفت:

"حاجی... بابای من الان تو بهشته پیش حوریا... هر چی صداش کنی نمیاد..."


خنده و گریه قاطی شد...


+

خدا شاد کنه روح پدرشو

از شدت جراحات شیمیایی شهید شد تو جنگ


ولی اونشب اومد

هممون حسش کردیم...

حتی خود رفیقم...

از لبخند پهن روی صورتش پیدا بود..

مردی به نام شقایق
۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۱ موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۴ نظر