مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست!

***

شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.

در دشتهای دور، لابه‌لای سنگها می‌روید و به آب باران قناعت دارد

تا همواره تشنه باشد و بسوزد.

داغدار است و گلبرگهای سرخش را نیز گویا به خون آغشته‌اند.

شهید نیز آزاده است و فارغ، قانع، تشنه، سوخته دل و داغدار و غلطیده در خون

اما میان این دو چه نسبتی است؟

*******
اگرچه برگهایی زرد دارند
و در دل شعله هایی سرد دارند
کسی اما نمیفهمد که یک عمر
"شقایق"ها دلی پر درد دارند...
******
به ظاهر مرد:.متاهل:.
کارشناسی مهندسی شیمی
ارشد مهندسی هسته ای
صنعتی اصفهان:.

مدیر مهندسی یه پتروشیمی تو جنوب کشور فعلا!:.
متاسفانه ساکن تهران!

فقط حسین...
همین.

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

بایگانی

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

و لِلـّهِ الحمد...

والحمد لله علی ما عطنا...



تصویر صحن و بارش باران نگفتنیست...


پ.ن:

آستان بوس خود خطابم کن
بد حسابم ولی حسابم کن

برکه ی خشکم و گل آلودم
کوثر معرفت گلابم کن

قسمت می دهم به جان جواد
بعد اگر خواستی جوابم کن

کرمت گر اجازه داد آقا
پیش چشم همه خرابم کن

من شبیه دعای بی روحم
روح ادعیه مستجابم کن

ای خداوند عشق یا احساس
نظری کن به خاطر عباس



+

ما و امام رضا(ع)

همین الان. یهویی...

دعاگوی همه دوستان هستیم


مردی به نام شقایق
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۴ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۴ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


-یکی از دوستان هم باشگاهی چند ماهی بود که از سوریه برگشته بود. تیر خورده بود و باید استراحت میکرد. تقریبا خوب شده بود و شبا تو باشگاه با هم مبارزه میکردیم. این سری ازش پرسیدم حاجی دیگه برنمیگردی؟

گفت سوریه فعلا نه! ولی چند هفته دیگه اعزامم به یمن. (این دوست ما تک تیرانداز بسیار ماهری هستن)

گفتم حاجی ما به هر دری زدیم نشد! تو دستت به جایی میرسه؟

گفت واسه سوریه فعلا نیرو نمیخوایم ولی یمن اگه بیای میتونم اوکی کنم.

گفتم دمت گرم. کی خبرشو بهم میدی؟

گفت این بار برم و بیام بهت میگم. فقط دعا کن شهید نشم که میمونی رو هوا!!!


-چند روز بعدش داشتم رانندگی میکردم. خانومم هم کنارم نشسته بود. جریان اون شب باشگاه رو بهش گفتم!

بنده خدا گُرخید!

گفت ینی واقعا میخوای بری؟

گفتم بهله!

فوری گفت ولی من که اجازه نمیدم شما بری؟!!!

گفتم منم نیومدم از شما اجازه بگیرم!


رفت تو فکر!

چند لحظه بعدش گفت ولی از باباتون که باید اجازه بگیرین!من مطمئنم بابا نمیذاره!(ینی هلاک این حرکات استراتژیکی خانومام! بعضی وقتا یه چیزای ساده ی اظهر من الشمس رو نمیفهمن بعضی وقتا هم میشن خود خانوم بازرس مارپِل!)


گفتم حالا از کجا میدونی من قبلش با بابا هماهنگ نکرده باشم؟!

با تعجب گفت چی؟!!!


گفتم از کجا میدونی قبلا بابا اجازه نداده باشه؟!


گفت آخه اگه شمابری شهید میشی!!! من میدونم!!!(ینی اینقده زور زدم جلو خودمو بگیرم وسط حرف جدی نزنم زیر خنده!!!)


گفتم ینی اینقده بی عرضه دیدی مارو!؟ ما که نمیخوایم بریم کشته بشیم برگردیم که! ما میخوایم بریم جنگو تموم کنیم و بیایم. حال و حوصله کشته شدن و این برنامه هارو هم نداریم.

کلی هم کار داریم بعد جنگ.


دیگه این آخرا اصن حواسش نبود من دارم چی میگم!

یهو برگشت با بغض گفت بعد تو حنانه رو چیکار کنم؟!


گفتم چی؟! بعد من؟ ینی جدی جدی نیت کردی مارو به کشتن بدیا!! خندیدم. ولی نخندید اصن! سوالش جدی بود.


گفتم همون کاری که بقیه با بچه هاشون میکنن!

دوباره رف تو فکر.

حرف آخرش این بود: "نمیذارم بری...."



+

یادمه خاستگاری یکی از چیزایی که با ذکر مثال توضیح دادم و خیلی هم روش تاکید داشتم همین قضیه بود!

به خانومم گفتم خانم فلانی! اون صحنه ی فیلم مختار که مسلم تو میدون بود و زنها یکی یکی اومدن شوهرا و پسراشون رو از تو میدون بردن و مسلم تنها موند رودیدید؟ 

گفت بله!

گفتم من ازین قضیه میترسم...

گفت خیالتون راحت باشه! من درک میکنم دغدغه های شما رو...


++

گوش بفرمایید با جان و دل (+)

مردی به نام شقایق
۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۴ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۴۷ نظر

سلام


-دوره لیسانس چندتا خانم چادری داشتیم تو کلاس که خب بخاطر چادری بودنشون همیشه زیر ذره بین بودن. یکی از همین خانوما فامیلش با ما یکی بود و از قضا اصفهانی! و لذا همیشه مایه ی دردسر! استادا اسممون رو جابجا میخوندن یا بعضا فکر میکردن دختر عمو پسر عموییم و...


یکی از درگیری های ما تو کلاس با همین بنده خدا بود! از طرفی هم ایشون اصفهانی هم ما! لذا نمیشد ایشون یه چیزی بگه و ما جوابشو ندیم و کلاس نره رو هوا از خنده! البت همیشه رعایتش رو میکردیم بخاطر چادری بودنش.


سال 88 بود تو بحبوحه ی انتخابات... داشتیم با یکی از دوستان میرفتیم خوابگاه که یه خانومی صدامون کرد. برگشتیم دیدیم همین خانم ح هستن!

گفت یه لحظه وایسید و بدو بدو اومد جلو! کیفش رو باز کرد و یه دسته پوستر احمدی نژاد از کیفش درآورد داد به رفیق ما! گفت اینارو ببرید تو خوابگاهتون پخش کنید! (مثلا ما خودمون از مسئولای بسیج بودیم! اونوخ ایشون به ما پوستر میدادن میگفتن پخش کنید! میبینید ترو خدا...)


-خلاصه گذشت و فارق التحصیل شدیم. ما رفتیم خدمت و بعدشم عسلویه. ایشون هم تشریف بردن دانشگاه اصفهان واسه ارشد!

(اینکه چطوری بسیاری از دخترخانومای کلاس ما که از نظر علمی هیچ جایگاهی هم نداشتن تونستن بدون کنکور و صرفا با معدل برن ارشد یکی از سوالاییه که هنوز هیشکی جوابشو نمیدونه! ولی اینکه چطور معدلشون الف شد رو تقریبا همه میدونن!)


یکی از بچه هایی که اونم دانشگاه اصفهان قبول شده بود رو دیدم. گفت از دختر عموت چه خبر؟!!!!

گفتم کی؟

گفت خانوم فلانی!

گفتم برو بابا...مار از پونه.....

گفت کم کم چادر رو گذاشته کنار و آرایش و ....

گفتم به من چه!

گفت خب فامیلتونه خب!

خندیدیم باهم!


-صبح داشتم پیامای لینکدینم رو چک میکردم یهو یه اسم آشنا دیدم.

همون خانم ح بود!

دانشجوی دکترا تو دانشگاه مینه سوتای توئین سیتی!

یه عکس بدون حجاب و آرایش کرده با موهای بلوند تو آزمایشگاه!


یاد بسیج دانشجویی و چادر چاقچوق و پوستر احمدی نژادش افتادم!

مردی به نام شقایق
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۵۵ موافقین ۵ مخالفین ۲ ۳۲ نظر

للحق


دلم میخواست

اولین اسمی که در برگه ی رای خبرگان رهبری مینوشتم

این می بود:


سیدالقائد

سید حسن نصرالله...

(حفظه الله تعالی)


و کاش می فهمیدند

رهبری 

متعلق به انقلاب اسلامی است

و انقلاب

متعلق به همه ی ملت های زجر کشیده و آزادی خواه تاریخ


این تعلق

حد و مرز دینی هم ندارد چه برسد به جغرافیایی!



پ.ن:

حتی اگر یک روز

حتی یک روز هم به آخر عمرم باقی باشد


سلاح به دست

در کنار برادرانم خواهم جنگید

در لبنان...

ان شاالله




+

برای نظامی که 

چهارتا آدم هم طراز ندارد

نگرانم!

نگران... 

مردی به نام شقایق
۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۱ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ نظر