سلام
چند وقت پیش بود
آلارم گوشیم به صدا در اومد راس ساعت 7.
اومدم بلند شم دیدم حنانه خانوم اومده دستشو حلقه کرده دور گردنم و تخت خوابیده :)
دیدم هر کاری کنم بخوام بلند شم بیدار میشه...
یه صدایی در اندرونم نجوا کرد:
"ولش کن... گور بابای کار..."
ازونجایی که من همیشه به نجواهای درونی گوش میدم منم باش تکرار کردم "آره... گور باباش..."
جاتون خالی با لذت تمام تخت خوابیدیم تا ساعت 9!!!
ساعت 10 هم رسیدم سر کار و دیدم مدیر عامل محترم نشسته تو اتاقم!
بعد سلام و احوالپرسی گفتن "مهندس دیر اومدین امروز؟"
گفتم بله و قضیه رو تعریف کردم.
ایشون هم بشدت تاکید کردن که
"بسیار خوب کاری کردین مهندس :))
بعضی وقتا لحظاتی تو زندگی آدم پیش می یاد که تا آخر عمر دیگه تکرار نمیشه...
اون لحظه هارو باید ثانیه ثانیه زندگی کرد و لذت برد...
خیلی خوب کاری کردی مهندس... خیلی!
من الان با وجودی که دخترم بزرگ شده دلم میخواد مثه بچگیاش بدوئه بپره بغلم و منم بگیرم غرق بوسه اش کنم..."
پ.ن:
با همه ی سختیها و مشغلات و فشارهای کاری این روزا
دلم نمیخواد این ثانیه ها و سر و کله زدن با بچه ها زود طی بشه...
بر خلاف اینکه خیلیا فکر میکنن بچه ها به پدر نیاز دارن
حس میکنم پدر بیشتر به بچه ها نیاز داره...
خصوصا دختر ^_^