مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست!

***

شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.

در دشتهای دور، لابه‌لای سنگها می‌روید و به آب باران قناعت دارد

تا همواره تشنه باشد و بسوزد.

داغدار است و گلبرگهای سرخش را نیز گویا به خون آغشته‌اند.

شهید نیز آزاده است و فارغ، قانع، تشنه، سوخته دل و داغدار و غلطیده در خون

اما میان این دو چه نسبتی است؟

*******
اگرچه برگهایی زرد دارند
و در دل شعله هایی سرد دارند
کسی اما نمیفهمد که یک عمر
"شقایق"ها دلی پر درد دارند...
******
به ظاهر مرد:.متاهل:.
کارشناسی مهندسی شیمی
ارشد مهندسی هسته ای
صنعتی اصفهان:.

مدیر مهندسی یه پتروشیمی تو جنوب کشور فعلا!:.
متاسفانه ساکن تهران!

فقط حسین...
همین.

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

بایگانی

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام


دانشمندا معتقدن هر کسی تو زندگیش کسایی رو داشته یا داره که هر از چند گاهی به یادشون میوفته و چنان غرق در خاطراتشون میشه که کلا همه چی یادش میره و حتی ممکنه غذاش هم ته بگیره! این افراد، افراد ریشه ای هستن که یه جورایی بخشی از هویت و زندگی رو تشکیل میدن و هیچ جوری نمیشه از تایم لاین زندگی حذفشون کرد.

#

آق اسدولا خان یکی از همون افرادیه که بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز نمیتونم خاطراتش رو فراموش کنم و هنوز که هنوزه اشکایی که بالای جنازه اش ریختم قلبم رو فشار میده و چشام رو پر اشک میکنه.

#

رابطه ما و آق اسدولا که بعدها به آق اسدولا خان تغییر کرد بسیار دیرینه و قدیمی بود. به عبارت دیگه میرسید به دوران کودکی و حتی قبل تر.

روزی که آق اسدولاخان رو دیدم حتی آق اسدولا هم نبود. یه اسدولای ساده بود که به مرور زمان و با همنشینی با بنده ی نگارنده شد آق اسدولا و حتی بعد تر شد آق اسدولا خان میر فشنگیِ معروف ملقب به ساق بلند که در این خصوص حضرت فردوسی میفرمان:

 " که رستم(بخونید اسدولا ساده) یلی بود در سیستان/ منش کردمی رستم(بخونید آق اسدولا خان) داستان"


روزی که آق اسدولا خان پا گذاشت تو زندگیم کلا رنگ و بوی زندگیم عوض شد و رنگ و بوی زندگی اون هم همینطور. همه ی روز که چه عرض کنم حتی همه ی ثانیه هارو هم با هم میگذروندیم تا جایی که سر سفره همیشه کنارم مینشست و از همون غذایی که من میخوردم میخورد. گلاب بروتون موقع دست به آب رفتن هم میومد وایمیساد دم در مستراح تو حیاط تا من بیام بیرون! 

(توضیح: اون قدیما مستراح یا همون سرویس غیر بهداشتی رو مثه الان نمیذاشتن وسط پذیرایی! اصولا میبردن گوشه حیاط دورترین نقطه مرزی که فرد راحت و بی دغدغه و بی استرس بتونه به تفکراتش برسه)


موقع خواب هم میومد کنارم تو پشه بند تو ایوون و سرشو میذاشت رو بالشت من و همونجا میخوابید.

(توضیح: اون قدیما خصوصا تابستونا با پدر بزرگ خدا بیامرزم (خدا اموات شمارو هم رحمت کنه) تو ایوون میخوابیدیم. برای اینکه سوسک(اون سوسک سیاه گنده چندشا!!!!) نیاد رو سر و کلمون موقع خواب به اصرار بنده یه پشه بند نصب میکردیم که تنها هنرش این بود پشه ها و سوسکایی که از سوراخاش اومده بودن تو پشه بند رو نمیذاشت برن بیرون و تا صبح در جوار بستر ما نگهشون میداشت و بساط پذیرایی رو براشون مهیا میکرد.)


من و اسدولا با هم قد کشیدیم. با هم بزرگ شدیم. با هم نفس کشیدیم. با هم همسفره بودیم. با هم همبازی بودیم. اصن با هم یکی بودیم. دقیقا دو روح بودیم در دو بدن.

حتی اون روز که مامان جوش آورد که چرا اسدولا جیش کرده رو فرش من بجاش کتک خوردم و کلی گریه کردم! تا شب که بابام اومد و براش کهنه و مشما درست کرد که دیگه رو فرش جیش نکنه. بماند که اسدولا از بچگی زیر بار هیچ محدودیتی نمی رفت حتی پوشک!

(توضیح: اون قدیما ازین مای بیبی و پمپرس و این لوس بازیا نبود. بچه هارو با یه سری چیز پلاستیکی و کهنه زبر می بستن و مادرا هم مجبور بودن هر روز کلللللی کهنه چیز شده رو بشورن و بندازن تو افتاب رو بند که خشک بشه و دوباره روز از نو روزی از نو!)


حتی اون روز که رفته بود تو حیاط خونه اقدس خانوم اینا (همسایه ته کوچه بن بست) و ماهیتابه ی پیاز داغ آش نذری رو ریخته بود هم من بجاش کتک خوردم ولی اون روز گریه نکردم چون اسدولا خان گشنه اش بود و از رو گشنگی رفته بود سراغ پیاز داغا. البته این دلیل اصلیش نبود! شاید دلیلش این بود که اون روز که توپ پلاستیکی راه راه قرمزه افتاد تو حیاط خونه اقدس خانوم اینا توپمونو پس ندادن و وقتی پیاز داغشون رو اسدولا خان ریخت یه جورایی انتقام بازی لیگ برتر به هم خورده ی مارو تو کوچه ازشون گرفت و به کتک خوردنش هم می ارزید حتی. بماند که پیاز داغا واسه روضه بود و بعدنا حسابی دعواش کردم که بحث امام حسین با همه فرق داره و نباید بساط روضه رو به هم ریخت و اونم زل زد تو چشام که ینی ببخشید و پشیمونم و این صوبتا.

(توضیح: اون قدیما بچه ها تو کوچه بازی و حتی زندگی میکردن. نه مثه حالا که هیشکی جرئت نداره سه سوت بچشو بفرسته تا دم نونوایی!)


خلاصه که من خیلی تاوان دادم برا رفاقتم با اسدولا. اسدولا هم شیطون بود و بازیگوش ولی خب چه میشد کرد. دلم پیشش گیر بود. دوست داشتیم همو. هم پیاله بودیم دیگه. رفیق بودیم و ما هم از بچگی خراب رفاقت و اصن تو دنیای لوطی مسلکی ما چه چیزی ارزشمند تر از رفاقت. خلاصه که هر چی تاوان دادم می ارزید به یه لحظه نگاش و تن صداش و شال پر قباش.


کم کم اسدولا بزرگ شد. منم باش بزرگ شدم ولی نه به اندازه اون. ماشالا قد و قامتی پیدا کرد و هیبتی داشت نگفتنی...

تو محل شده بود انگشت نما و همه تعریفشو میکردن. همه مات هیبت و قدرتش بودن. الکی نبود که! یه محله بود و اسدولای من که حالا شده بود آق اسدولا. آق اسدولا با مرام. آق اسدولا پشت بلند. آق اسدولا کار درست. آق اسدولا لوطی صفت. آق اسدولا صدا قشنگ. اق اسدولا اصن همه چی.

بد خواه مد خواه هم کم نداشت ولی من همشون رو نفله کرده بودم. چند تا گولاخای محل رو هم خودش نفله کرده بود و خلاصه حساب کار دست همه بود که خط قرمز محل آق اسدولاست و بس.

راه که میرفت براش کوچه باز میکردن همه. با اون چشای پر جذبه اش نگاه که میکرد همه میچپیدن سولاخ موش. صداشو که بلند میکرد همه میشدن لااااال! قدم که میزد کرک و پر همه میریخت از لرزش زمین.


روزا میپرید رو بشکه نفت کنار حیاط و ازونجا میپرید رو کنتور گاز و بعدشم رو دیوار. همینجوری دیوارو گز میکرد تا میرسید به تاج در خونه اونجا که آقاجون یه لامپ حبابی رو یه پایه آهنی کار گذاشته بود و شبا که مهمون داشت روشن می کرد. همونجا سیخ خبردار وایمیساد عین تیمسارای ارتش. کلا نظارت بر رفت و آمد تو کوچه به عهده آق اسدولا خان بود. کافی بود غریبه بیاد تو کوچه و بخواد از در خونه ما رد بشه. از همون بالا میپرید پایین و عین عقابی که بر سر گنجشک فرود بیاد میرفت سراغش و از ازینکه مادرش زائیدتش پشیمونش میکرد.

(توضیح: اون قدیما اینجوری نبود که مهمون مایه درد سر باشه. آقاجونمم مثه الانیا نبود. سر سفره اش که مهمون نبود دلش میگرفت. وقتی هم مهمون میخواست براش بیاد کلی بساط و مقدمه داشت. حتما باید در خونه رو آب و جارو میکردن و چراغ روشن میکردن و حوض رو تمیز میکردن و یه هندونه هم مینداختن توش تا خنک بشه و با اون چاقو زنجانیه خودشون قاچ میکردن برا مهمون-برای اطلاعات بیشتر به این پست رجوع گردد)


کم کم خونواده دار و عیالوار شد. اونم چه خونواده داری. جرئت داشت کسی نزدیک عیالش بشه حتی برا سلام و علیک. چش در میاورد و خون به پا میکرد. غیرتی بود آق اسدولامون اونم یه غیرتیه متعصب. چپ کسی به منزلشون (عیالشون!) نیگاه میکرد چششو از کاسه در میاورد.

(توضیح: اون قدیما اینجوری نبود که مَرد(البت بلانسبت مرد) زن و بچش با تمبون کردی و عرق گیر بیان بیرون و عین خیالش هم نباشه! یه تار موی عیال که بیرون بود غوغا میشد! غیرت داشتن مردا. حساس بودن رو زن و بچه و ناموس. قسم میخوردن رو ناموس. آدم میکشتن برا ناموس. جون میدادن برا ناموس)


آقاجونم خدابیامرز هر چی میگفت همون میشد.

میگفت اگه کسی رو دوس دارین نذارین بقیه بفهمن! چش میکنن و امان از چش مردم نسناس! همینم شد آخرش.

همه فهمیده بودن من و اسدولاخان رابطمون چقدر عمیقه و جون میدیم واسه هم. همینم شد که بقول آقاجونم چش مردم نسناس نتونست ببینه این همه عشق و مرام و معرفت و لوطی گری رو.


فاجعه اون روزی اتفاق افتاد که من ظهر از مدرسه برگشتم و در حیاطو باز کردمو و دوویدم تو تا دم ایوون. کیفمو پرت کردم رو تخت کنار ایوون و برگشتم تو حیاط و شروع کردم اسدولاخانو صدا کردن. عادت داشت بیشتر وقتشو تو باغچه بگذرونه. اونم مثه من خیلی به طبیعت و گل و گیاه علاقه داشت ولی اینقد مرام داشت که هر وقت صداش میکردم بدو بدو خودشو میرسوند بهم.

ولی اونروز هر چی صداش کردم نیومد. همه جای حیاطو سرک کشیدم. توی ایوون. توی حال و آشپزخونه کوچیکه که همیشه بوی زردچوبه میداد. توی مهمون خونه اقاجون که همیشه باید طاقچه اش و هر چیزی رو طاقچه اش بود برق میزد. توی اتاق خاله دو قلوها که کمداش پر هله هوله و خوراکی های جور واجور بود. توی زیر زمین که رو طاقچه های خوفناکش دبه های گنده ی ترشی سیر صد ساله بود و وسطش پر آت و آشغال حاصل یه عمر بازیافت مامان جون که اقاجونم میگفت شتر با بارش گم میشه و من همیشه میگفتم آقاجون شتر از این در کوچیک و راه پله تنگ و تاریک چجوری آخه بیاد تو زیرزمین که گم بشه؟!. توی راه پله پشت بوم که مامان جون گلدونای حسن یوسف مخملی رو روی همه پله هاش چیده بود. حتی توی اتاق کوچیکه ی بالای راه پله ها که پاتوق دایی مهدی بود و اونجا درس میخوند و نی میزد موقع خستگی. رو خود پشت بوم که آقاجون منقل و زغال گذاشته بود و وقتایی که گوسفند میکشت و گوشتش رو خورد میکرد یه تیکه اش رو میبرد بالا پشت بوم و رو منقل کباب میکرد و نصفشم همونجا با هم میخوردیم و میخندیدیم و همیشه تاکید میکرد که باباجون بوی کباب نباید خونه همسایه بره و با وجودی که بوی کبابش خونه همسایه ها نمیرفت ولی همیشه چند تا سیخ کباب میداد همسایه های بغلی و پشت سری که یه وخ دلشون نخواد. حتی خود دس به آب گوشه حیاط که آدم شبا خوف میکرد بره و ما از ترس دسشویی رفتن نصفه شبا از غروب به بعد آب نمیخوردیم. حتی اونجا رو هم گشتم نبود. نبود که نبود!


مثه دیوونه ها از خونه زدم بیرون. تو کوچه از همه سراغشو گرفتم. از سر کوچه که خونه آقا نعمت اینا بود تا ته کوچه که خونه اقدس خانوم اینا بود همه رو در زدم و سراغشو گرفتم. هیشکی ازش خبر نداشت.

دلم تاب نداشت برگردم خونه. اصن خونه بدون اسدولا خان خونه نبود که! ویرونه بود! خرابه بود! اصن قبرستون بود.

اشک تو چشام جمع شده بود و بغض کرده بودم و نشسته بودم رو سنگ کنار در خونه عصمت خانوم اینا که شوهرش شوفر بود و تصادف کرده بود و به رحمت خدا رفته بود و سه تا دختر دم بخت داشت و مامان داشت براشون جهیزیه جور میکرد. همونجا که عصرا گعده پیرزنای کوچه بود و آقاجونم بهش میگفت نشست شیاطین!

نفهمیدم چقدر گذشت ولی دیگه بی تاب بی تاب شده بودم و حالم دست خودم نبود که دیدم آقا جونم از دور داره با دوچرخه میاد خونه. صبح قبل اینکه من برم مدرسه رفته بود میدون (میدون امام) و ظهر بعد از من میومد خونه. وسط کوچه دوویدم جلوش گریه کنون که آقاجون آق اسدولا نیس!
همه جارو پی اش گشتم نیس! بنده خدا هول شد جوری که نزدیک بود موقع پایین اومدن از دوچرخه دوباره مثه اون دفه پاش سر بخوره و بیفته زمین و زانوش زخم بشه و دو روز بخوابه تو خونه.

دوچرخه رو همون وسط کوچه رها کرد و منو گرفت بغلش و با اون دستای زبرش که مثه کیسه آبیه توی حموم بود اشکای صورتمو پاک کرد و گفت نترس بابا جون. آق اسدولا یلیه واس خودش. هیچیش نمیشه. نترس باباجون. بادمجون بم آفت نداره.

از بادمجون بدم میومد. فرقی نداشت آفت داشته باشه یا نه. از بادمجون بدم میومد. ازینکه به آق اسدولای من گفت بادمجون بیشتر اشکم در اومد.


با یه دست دست منو گرفت و با اون یکی دست دوچرخه رو گرفت و اومدیم خونه. دوچرخه رو تکیه داد به درخت سیب کنار دیوار که هیچ وقت سیب نداد و بعد ها فهمیدیم اصن درخت نارونه و الکی به ما گفته بودن سیبه!

من همونجا با اشاره آقاجون لب حوض نشستم که دست و صورتمو بشورم. آقاجون هم دستاشو شست تو حوض و رفت سمت پله ها و یا علی گفت و دستش رو گذاشت روی زانوش و از دو تا پله ی ایوون رفت بالا. کفشاشو درآورد و رفت تو. 

چند ثانیه نگذشته بود که صدا داد و بیدادش بلند شد. نمیشنیدم چی میگفت ولی پیدا بود که عصبانی شده و داره با مامان جون دعوا میکنه. گفتم شاید دوباره مثه اوندفه مامان جون وسایلشو جابجا کرده بی اجازه یا چایی شو دیر آورده ولی این جور وقتا فقط یه کوچولو غر میزد و هی بهش میگفت پیر زن پیر زن! ولی ایندفه صداش تا ته حیاط داشت میومد و تعجبی بود چون آقاجونم همیشه میگفت صدای آدم نباس بره خونه همسایه و من هم میگفتم آخه آقاجون صدای آدم مگه بوی کبابه که نباس بره خونه همسایه؟ میخندید و میگفت باباجون صدای آدم از بوی کباب هم بدتره!

دعوا بالاگرفته بود و منم جرئت نمیکردم از لب حوض تکون بخورم. غم ندیدن آق اسدولا کم بود حالا غصه ناراحتی آقاجون هم بهش اضافه شده بود و داشت قلبمو از جا در می آورد. اخه یه جورایی آقاجونمم لوطی مرام بود و آق اسدولا رو دوسش داشت.

صداش اومد پایین. چند دقیقه ای هیچ صدایی نیومد. بعد یهو در کوچیکه ی حالو باز کرد و نیگام کرد و زیر لب یه چیزی گفت که فقط مامان جون شنید ولی ظاهرش پیدا بود که حرف خوبی نبود! صدام کرد گفت بابا بیا تو کارت دارم. همین که اینجوری گفت بیا تو کارت دارم هووووری دلم ریخت رو هم.

بزور اون چند تا قدم بین حوض تا ایوون و در کوچیکه ی حال رو طی کردم و رسیدم بهش. همینجوری که سرم پایین بود دست کشید رو سرم گفت فدا سرت بابا!

اون روز نمیفهمیدم فدا سرت ینی چی و چه وقت به یکی میگن فدا سرت. ولی وقتی بعد از فدا سرت گفت غم نبینی باباجون فهمیدم غم ینی چی! ولی همیشه فکر میکردم غم مال خونه عصمت خانوم ایناس که شوهرش شوفر بود و تصادف کرده بود تو جاده و به رحمت خدا رفته بود و چند تا دختر دم بخت داشت.

اقاجون بغلم کرد و نشست لب پله های پشت بوم که از تو حال دو دور میچرخید تا برسه به اتاق کوچیکه ی دایی و بعدشم میرسید به در پشت بوم. همون پله ها که سنگای مرمر زرد و سبز داشت و انگار یکی نقاشی کرده بودشون. منو گذاشت رو زانوش و محکم فشارم داد به سینه اش.

غم همه وجودمو گرفته بود هر چند نمیدونستم غم چیه ولی همه سلول های بدنم منتظر شنیدن خبرای بد بودن هر چند سلول هم نمیدونستم چیه.

آقاجون یه آهی کشید و با یه لهن محزونی گفت باباجون... این دنیا خیلی بی مرامه. خیلی معرفته... این دنیا به هیشکی وفا نکرده.... لوطی مسلکی تو مرامش نی! امون از چش مردم نسناس... امون از چشم حسود و بخیل...

حسود رو میدونستم ینی چی ولی بخیل رو نه. تو کلاس قرآن قبل هیئت حاج آقا یه سوره یادمون داده بود که خیلی سخت بود آخرش حسود داشت. من شر حاسد اذا حسد. حسد داشت البته نه حسود ولی خب حاج آقا گفته بود که حسود از حسد میاد.

گفت بابا جون بیا بریم مهمون خونه امروز ناهارو با هم بخوریم. مامان جونت آبگوشت گذاشته با ترشی لیته. نون سنگک هم هست. بح بح. بریم بسازیم خودمونو...

سرمو آوردم بالا. از نگاهم فهمید که تا وقتی خبری از اسدولا خان نشه من لب به غذا نمیزنم. کلافه بود. قشنگ پیدا بود پشت اون لبخند ساختگیش یه خبر بدی قایم شده. چشای آقاجونم هیچ وقت دروغ نمی گفت مثه زبونش.

سرشو برگردوند و داد زد یجوری که مامان جون تو آشپزخونه بشنوه! گفت کجاس حالا؟

مامان جون هم با صدای لرزون گفت تو جعبه. کنار حیاط. آخه آقا همسایه ها اعتراض...

حرفشو قطع کرد و با عصبانیت گفت بسه دیگه! ادامه نده! مگه صاحاب نداره این خونه که سر خود هر کاری دلتون میخواد میکنین؟ همسایه ها بی خود کردن اعتراض کردن! همسایه ها غلط کردن...


دفعه اولی بود که آقاجون اینجوری میگفت درباره همسایه ها. دستمو گرفت و با هم اومدیم تو حیاط. هر قدمی که بر میداشتیم انگار داشت یه خنجر میخورد به قلبم و خون می پاشید رو زمین.

رفتیم تو حیاط و من اصن نفهمیدم که دمپایی قرمزارو تا به تا پام کردم. کش کش دمپاییا میکشید رو زمین و صدا میداد و آقا جون هم یادش رفت بهم تذکر بده که مرد نباس کفشش بکشه رو زمین و صدا بده. اونم حواسش نبود انگار.


رفتیم تا دم اون جعبه کارتونی لعنتی کنار دیوار حیاط... جعبه ای که تو یه ثانیه ده سال منو پیر کرد.

اقاجونم زانو زد رو زمین. اصنم یادش نبود که شلوار مشکی فاستونیش خاکی میشه و خط اتوش به هم میخوره.

در جعبه رو باز کرد... چند ثانیه همونجوری مکث کرد... یه آهی کشید و بهم نگاه کرد که ینی بیا جلو...

با ترس و دلهره آروم خودمو یه قدم کشیدم جلو. خدا برا هیشکی نخواد اون چیزی که من دیدم رو.


 آق اسدولا خان بود... غرق خون...

یجوری خوابیده بود که انگار سال هاست خوابه...


و ازون روز من یه تیکه از قلبم کنده شد...

(توضیح: اون قدیما میگفتن مرد گریه نمیکنه. البت واقعا هم مرد بودنا! نه مثه الانیا فقط ادا مردارو در بیارن. آقاجونم میگفت مردی به ریش سیبیل و صدای کلفت نیس. به مرام و معرفت و لوطی گریه. میگفت حتی بچه هم اگه لوطی مسلک باشه مرد میشه.

منم مرد شده بودم به گفته آقاجون و اصولا نباید گریه می کردم! گریه هم نکردم ولی خب اشک انگار مردی و مردونگی حالیش نیس. وقتی یه تیکه قلبت کنده میشه خود بخود سرازیر میشه. اینو ازونجا فهمیدم که آقاجونم هیچ وقت گریه نمیکرد ولی بعضی وقتا صورتش خیس بود از اشک.)



پ ن:

این داستان واقعیست...



+

آق اسدولا خان خدابیامرز به همچین شمایلی داشت

مردی به نام شقایق
۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

للحق



دخترم به یکی از آرزوهاش رسید ^_^

آرزویی که بخاطرش دوماهه هر شب التماس کرده بود

آرزویی که بخاطرش دو ماهه پول جمع کرده بود

آرزویی که بخاطرش دو ماهه هر شب کیف پولشو آورده بود و یکی یکی جلوی باباش شمرده بود

آرزویی که بخاطرش دو ماهه هر شب به باباش اعلام کرده بود بااااااااابااااااااا... پولام خیلی شده هااااااااااااا...

آرزویی که بخاطرش دو ماهه کلییییییییییییییی کار خوب کرده بود که جایزه بگیره

آرزویی که چند شب پیش خوابشو دیده بود و صبح با اشک برا باباش تعریف کرده بود

آرزویی که با دیدنش چشاش خیس شد و لبخندش تا بناگوش پهن




#اسکوتر_قرمز!


پ.ن:

حضرت بابا

دو ماه که هیچ!

من یه عمره کار خوبی نکردم که جایزه بگیرم

من یه عمره هیچی جمع نکردم که بیارم برات و خوشحالت کنم

من یه عمره یادم رفته آرزوهام رو

من حتی تو خواب هم آرزوهامو ندیدم

من حتی اشک هم نریختم برا آرزوهام


اما میشه تو بزرگی کنی؟

میشه منم به آرزوم برسم؟

میشه چشای منم خیس بشه از خوشحالی؟



+

خودت میدونی همه آرزوهام

یعنی تو

مردی به نام شقایق
۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر