مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست!

***

شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.

در دشتهای دور، لابه‌لای سنگها می‌روید و به آب باران قناعت دارد

تا همواره تشنه باشد و بسوزد.

داغدار است و گلبرگهای سرخش را نیز گویا به خون آغشته‌اند.

شهید نیز آزاده است و فارغ، قانع، تشنه، سوخته دل و داغدار و غلطیده در خون

اما میان این دو چه نسبتی است؟

*******
اگرچه برگهایی زرد دارند
و در دل شعله هایی سرد دارند
کسی اما نمیفهمد که یک عمر
"شقایق"ها دلی پر درد دارند...
******
به ظاهر مرد:.متاهل:.
کارشناسی مهندسی شیمی
ارشد مهندسی هسته ای
صنعتی اصفهان:.

مدیر مهندسی یه پتروشیمی تو جنوب کشور فعلا!:.
متاسفانه ساکن تهران!

فقط حسین...
همین.

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

بایگانی

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

حبس کشیده!

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ

سلام


از قدمای قوم بطور مکرر نقل شده است که "مرد تا حبس نکشه مرد نمیشه..."

باید اعتراف کنم اوایل امر و در عنفوان جوانی به دیده ی شک و ابهام به این جمله ی ژرف نگاه میکردم و با خودم میگفتم مگر حبس چه چیز مثبتی دارد که آدم را مرد می کند؟ این نگاه شک آلود و این سوال ابهام آمیز همچنان در ذهن اینجانب بود تا...

ابتدای داستان:

اواخر خرداد 94 بود. طی دو روز باید یه مقاله انگلیسی برای کنفرانس بین المللی غشا و فناوری های غشایی MST2015 آماده میکردم. حسابی سرم شلوغ بود و اوضاع بهم ریخته! شرایط بد اقتصادی هم توأم شده بود با دو ماهگی دخترم و از اون طرف هم حسابی تحت فشار و قرض و وام و ...

از اونجایی که نوشتن یه مقاله علمی خودش یه کار زمانبریه و ترجمه ی اون بسیار زمان بر تر، و با توجه به مدیریت ذاتی که در ما اصفهانی ها نهادینه شده! تصمیمم بر این شد که قسمتی از مقاله که آماده شد بدم به یه دارالترجمه که تا بیام بقیش رو آماده کنم کار ترجمه ی قبلیا تموم بشه و در نهایت ویرایش و ترجمه ی نهاییش رو خودم انجام بدم و بفرستم برای استاد که سابمیت کنه و دست از سر کچل ما ورداره!

اول صبح پنجشنبه بود و قرار بود تا جمعه صبح فایل مقاله کامل و ویرایش شده رو برای استاد ایمیل کنم.

صبح زود پریدم پشت موتور و اومدم سمت میدون آزادی(دروازه شیراز خودمون). به اولین دارالترجمه ای که رسیدم پریدم پایین و رفتم تو. اولش فک کردم اشتباه اومدم تو یه مزون و آرایشگاه زنونه. چند تا دختر ازین همه جا عملیا نشسته بودن مشغول آرایش و بگو بخند!

با شک یه نیگاه به سر در کردم دیدم زده دارالترجمه رسمی فلان! با ترس و لرز یه یا اللهی گفتیم و مثه این بچه دهاتیای مظلوم و سربزیر رفتیم تو! یکی ازین خانوما با کلی کرشمه شتری و ناز و عشوه خرکی گفت "سلاااااااام... عزیزم واسه ترجمه اومدییییییین؟؟؟"

خر درونم ازم خواهش کرد که بهش بگو: "پ ن پ! اومدم اپیلاسیون! بعدشم میخوام موهامو مش کنم و فر شیش ماهه تضمینی!"

کودک درونم هم هی بالا و پایین میپرید که ترو خدا بش بگو: "نه عسیسم... ازین جا لد میشدم گفتم یه سلی بهت بزنم"

لات درونم بنده خدا خواهش نداشت. فقط سیبیلاشو دست کشید و گفت: "ضعیفه جلف!" بعدم روشو کرد اونور...

خداروشکر تونستم جلو خودم بگیرم و به حرف هیج کدوم گوش ندادم و مثل یه آقای تحصیل کرده و جنتلمن که حسابی تعجب کرده گفتم: "سلام خانوم. ببخشید اینجا دارالترجمس؟!"

خودش فهمید انگار فضا خیلی داغونه! با خنده گفت " بله بله! ببخشید ما وقت استراحتمون بود." مام برو نیاوردیم که ساعت 8 و نیم صبح آخه وقت استراحت!

لذا یه لبخند خشک ازینا که یه دونه "خب دیگه! جم کن خودتو..." توش مستتره تحویلش دادیم و گفتیم: "بی زحمت این دوصفحه رو میخوام تا ظهر بهم برسونید و دو صفحه ی بعدش رو عصر."

سر قیمت و اینا هم چک و چونه هامونو زدیم و قول داد که ایمیل میکنه سر ساعت.


زدیم بیرون از دارالترجمه و نشستیم پشت موتور که بریم یه صد متر جلو تر سراغ یه کار دیگه. دیدم حسش نیست دو ساعت عینک بردارم و کلاه ایمنی بذارم و این کارا. همینطوری که کلاه به دسته موتور آویزون بود آروم از پیاده رو اومدیم بیرون.

چشمتون روز بد نبینه!

هنوز چند متر بیشتر نرفته بودیم که یه چیز سبز عین تارزان از لای شمشادا با یه صیهه پرید بیرون و فرمون موتور مارو قاپید...

ما هم نفهمیدیم چی شد گازو تا ته گرفتیم و رفتیم تو جوق دوتایی! (جوق=جوب)


بعد که از جوب اومدیم بیرون و یکم دور و برو نیگاه کردیم تازه فهمیدیم که بعععع لههههه. برادران محترم نیروی انتظامی در حال موتورگیری تشریف دارن و اون عزیز تارزان مانند هم سرباز بود!

شروع کرد داد و بیداد که جناب سروان من اومدم این یارو رو بگیرم به من حمله کرد و منو انداخت تو جوب و این صوبتا...

گفتم آخه چوب بستنی! تو چی داری که بخوام ازت فرار کنم؟ یهو پریدی جلوم فرمونو گرفتی خب اینجوری شد دیگه!


خلاصه سرتون رو درد نیارم. یکم با جناب سروانشون صحبت کردیم که بابا ما فلانیم و الان امروز عجله داریم و این موتورو لازم داریم و باید مقاله بدیم و اینا. در جواب گفت همه اینا که موتورشون اینجاس باید تا شب مقاله بدن!!!

دیدم جواب ازین قانع کننده تر دیگه نمیشه! از طرفی بسیار مشعوف شدم که این همه قشر فرهیخته و اهل علم و مقاله بده داریم تو کشور که سر یه چهارراه نزدیک به بیستاشون رو یه جا گرفتن!

در نهایت دیدیم نرود میخ آهنین در سنگ! رسید موتور رو گرفتیم و شماره موبایلمون رو هم دادیم و قرار شد هفته بعدش بریم پارکینگ کلی پول بدیم و دوروزم از کار و زندگی بیافتیم تا موتورو دوباره بگیریم!


با توجه به حجم سنگین برنامه ای که برای اون روز ریخته بودم بعد از خداحافظی گرم و صمیمی که با دوستان انتظامی داشتم و آرزوی موفقیت و سلامتی که براشون کردم ناچارن یه دربست گرفتم که برسم به کار بعدی. (شما یه چیزی میشنوی! ولی نمیتونی درک کنی که ینی چی دربست گرفتن که! من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.... آه... یادش که می افتم قلبم میگیره...)


خلاصه نزدیکای ظهر بود و منم حسابی درگیر کارام بودم که یهو گوشیم زنگ خورد!

-سلام. بفرمایید.

+الو... الو... آقای حیدری؟

-بله. بفرمایید قربان

+شما همونی هستی که موتورتو گرفتن؟

-آره نامردا! خدا ازشون نگذره..

+من همون سروان فلانی ام!

-عه! جناب سروان شمائین؟ چقد صداتون فرق کرده... چی شده؟ موتورا رو بردن پارکینگ؟!

+دارن میبرن. چند تا از موتوریا که کلاه داشتن ولی سرشون نذاشته بودن رو موتوراشون رو گذاشتیم پایین که نبرن. اگه میخوای موتورتو بیای سریع اینجا یه تعهد بده و موتورتو ببر...

-ینی فدایی داری جناب سروان! من الان دشتستانم. ایکی ثانیه اومدم خدمتت...

+بوووووق...


آقا مارو میگی! از خوشحالی شده بودیم عین همون بنده خدا که بهش تیتاپ داده باشن!

سریع یه دربست دیگه گرفتیم و رسوندیم خودمونو به دروازه شیراز.


دیدیم جناب سروان وایساده. موتور ماهم جلوشه.

تو دلم گفتم عجب آدمای خوبی پیدا میشه تو نیرو انتظامیا! ما فک میکردیم همشون فلانن و....


رسیدم جلوش و یه سلام و احوالپرسی گرم و گفتم من حیدری هستم که تماس گرفته بودید!

گفت بح بح! آقای حیدری. بفرمایید توی کانکس فرمو امضا کنین.

مام مثه اسکلا با کلی ذوق و شوق رفتیم تو کانکس! 

آقا چشتون روز بد نبینه! یهو دیدیم شیش نفر از شیش طرف ریختن سر ما!!!

یکیشون رو هل دادم اون ور و دستمو از دست اون یکی که میخواست دستامو دست بند بزنه کشیدم  و یه هوار کشیدم سرشون که وحشیا... این چکاریه؟

جناب سروان با یه طمئنینه ی خاصی که انگار عبدالمالک ریگی رو دستگیر کرده گفت دیدی بالاخره گرفتیمت؟! فک کردی خیلی زرنگی!

گفتم مرد حسابی! زنگ زدی بیا موتورو ببر بعد حالا میگی گرفتین منو؟ مسخره کردی مارو!

یهو صداش رف بالا که فلان فلان شده موتورت دزدیه!!!!!!!!!


ینی اون احظه جای شاخ درخت داشت از کله ام میزد بیرون!

-دزدی؟!

+آره سرقتیه موتور... استعلام کردیم سه بار! از کی دزدیدیش؟!

-مگه میشه آخه! این موتور بنام منه! سندش بنام منه! کارتش هم بنام منه! خودم خریدمش! مگه میشه خودم از خودم بدزدمش!!!

+وقتی رفتی زندان مشخص میشه!

-این کارا ینی چی؟ خب میگم مدارکش رو بیارن!


یه پوزخندی زد و گفت 

+دیدی بالاخره گرفتیمت!؟

-مرد حسابی! من اگه دزدی کرده بودم با تلفن تو میومدم؟ اونم با لپ تاپ و کلی وسیله دیگه!واقعا که!


تو بُهت و تعجب ما دو تاشون کتفای مارو گرفتن و از پشت دستبند زدن! جناب سروان هم فاتحانه در حالی که چایی پیروزیشو داشت میخورد دستور داد سریع منتقلش کنین به مرکز!


فقط این وسط یه لطفی که یکیشون کرد این بود که گذاشت زنگ برنم به خانومم و بگم مدارکو سریع بیار کلانتری فلان جا!

(ظهر تابستون! یه زن چادری! با یه بچه دو ماهه! باید دقیقا از شمال شهر میومد جنوب شهر!)


گفتم :

-جناب سروان من آبرو دارم.این کارا چیه آخه! سوء تفاهم شده. صبر کنین حداقل مدارکمو بیارن.

+ نه! با همین موتور خودش ببریدش! یالا کاظمی...

-آخه جناب سروان میشناسن منو تو شهر!!!

+حالا بهتر میشناسنت!


خلاصه مارو دست بسته سوار موتور کردن و ازین خیابون به اون خیابون...

وسط راه اون که جلو نشسته بود و یه افسر جوونی بود گف به قیافت نمیخوره دزد باشی! چی شده قضیه؟!

تا حالا موتورتو گرفتن؟ یا مثلا دزدیدن؟!


یهو یادم افتاد که ای دل غافل!

سال پیش موتورمو دزدیدن و همون شب دزده رو گرفتیمش و تحویل کلانتری دادیم و یه ماه بعد موتورو از کلانتری تحویل گرفتیم!


گفتم آره آره! یه سال پیش یه همچین اتفاقی افتاد و جریان رو براش تعریف کردم. 

گفت احتمالا تو سیستم موتورت هنوز سرقیه واسه همین تو استعلام اینجوری زده! بعضی وقتا یادشون میره از سیستم درش بیارن! خودت باید میرفتی اصرار میکردی که از سیستم خارجش کنن دیگه! تخسیر خودته خب!!!!!

گفتم مگه میشه آخه!؟ خودم اعلام سرقتش کردم. خودم هم از کلانتری تحویلش گرفتم. اتفاقا ازشون پرسیدم که اعلام سرقتش رو برداشتین گفتن آره!


گفت حالا مدارکتو که بیارن همه چی مشخص میشه.

رسیدیم به کلانتری!

سرباز دم در پرسید چیه این؟

پلیس عزیز هم خیلی شیک و مجلسی با صدای رسا گفت سارقه! آوردمش بازداشتگاه...

سربازه هم داد زد:

شعرباف! بیا این سارقه رو تحویل بگیر ببر بازداشتگاه!

یه لحظه سرمو آردم بالا دیدم هر کی تو حیاط و راهروی کلانتری بود برگشته داره منو نیگاه میکنه!!! ینی داشتم آب میشدم از خجالت!

مارو بردن دم بازداشتگاه و درو وا کردن و انداختنمون تو!


حالا تازه ماجرای ما شروع شده بود! دیدم حدود بیس نفر نشستن کنار هم! عین این صندوقای میوه هست که نارنگیارو میچینن کنار هم! دقیقا همینجوری همه نشسته بودن کنار هم کف زمین!

اولین سوالشون این بود ترو چرا گرفتن؟!!

گفتم موتور خودمو دزدیدم!

زدن همه زیر خنده...

بعد شروع کردن یکی یکی تعریف کردن!یکیشون رو صبح گرفته بودن بخاطر شکایت زنش! میگفت این فلان(الفاظش خیلی رکیک بود واقعا!) مهریه شو گذاشته اجرا منو انداخته بازداشت!

اون یکی ضامن چک یکی دیگه شده بود و چون اون فراری بود اینو گرفته بودن! یکی دیگشون با مامور راهنمایی رانندگی دعواش شده بود با مشت زده چک و چونه طرفو خورد کرده بود! یکی دیگشون رو شب قبل در حال دزدین سیم برق گرفته بودن!

دو تاشون هم از عزیزان معتاد بودن که از همه بیشتر حالشون خوش بود!

یه بیچاره ی دیگه هم بود که تصادف کرده بود و طرف کشته شده بود و اینو آورده بودن بازداشت. بقیه هم مثه من سارق بودن!!!!

خیلی بر و بچه های باحالی بودن. کلی تو اون فضا حال داد و گفتیم و خندیدیم. واسه تک تک بچه های کلانتری هم اسم گذاشته بودن و مسخرشون میکردن!


هر نیم ساعت یه بار هم هی افسره میومد دم بازداشتگاه داد میزد: آقای سارق!

نصف جمعیت میگفتن بله!

میگفت نه! سارق موتور...

همه منو نشون میدادن.

میگفت مثلا تاریخ تولدت کیه؟! سری بعدی آدرس میخواست! سری بعد شماره شناسنامه و همینجوری تا غروب نیم ساعت به نیم ساعت مارو به اسم سارق پیج میکرد.


خانومم رسید! صداش رو میشنیدم که داشت با عصبانیت باهاشون حرف میزد! مدارکم رو بهشون نشون داده بود.


دوباره افسره اومد دم بازداشتگاه. آقای سارق! بیا بیرون مدارکتو آوردن!!!!

بهش میگم حالا هم که مدارکمو آوردن باز میگی سارق!؟

خندید گفت تا آخر عمر همینو میگن بهت...

اومدیم بیرون! موقع اومدن با همه خدافظی کردیم و قرار شد بقیه دوستان! هم اومدن بیرون باز بریم دور هم (البت فک کنم هیچ کدوم هنوز بیرون نیومدن!)


کلی سرمون منت گذاشتن دوستان کلانتری که چون مدارکت هست و موتور مال خودته و این صوبتا نمیفرستیمت دادگاه!

یکیشون میگفت برو خداروشکر کن! اگه بخاطر این بچه نبود(اشاره میکرد به حنانه!) امشبو نگهت میداشتم و صبح میفرستادمت پیش قاضی!!!!


جالبیش اینجا بود که حتی پول کپی فرمهایی که تو پرونده بود رو هم ازمون گرفتن!


القصه بعد از یه روز سخت از حبس آزاد شدیم و به کانون خانواده بازگردانده شدیم!!!

ولی خدایی بعد از حبس دیدم نسبت به همه چیز عوض شده بود.

اصن آدما یه جور دیگه بودن!

درختا یه جور دیگه بودن!

دیوارای شهر یه جور دیگه بودن!

خودمم یه جور دیگه شده بودم...


دیگه واقعا به این جمله ی ژرف و عمیق با پوست و گوشت و استخونم رسیدم که "مرد تا حبس نکشه مرد نمیشه!" 


نکنه اخلاقی:

به ضرب المثلای قدیمی هیچ وقت شک نکنید!

سرتون میاد!!!


از ما گفتن!

۹۵/۰۱/۰۸ موافقین ۵ مخالفین ۰
مردی به نام شقایق

نظرات  (۲۳)

۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۳ حسین عزیزیان
سلام
خیر است ان شاء الله
خدا قوتتون بده استاد
پاسخ:
سلام

خیر که بوده حتما!

تا یه هفته بعدش دستمون به دادگاه و پاسگاه بند بود چون اون پرونده ی اعلام سرقت و دستگیری سارق توی کلانتری گم شده بود!!!!

در نهایت موتورو گرفتیم و الفرار....
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۴ گمـــــــشده :)
:))))))))))))))))))))))
الان دیگه مرد شدین.خخخخخخ
کلی خندیدم. ممنون.
سال نو مبارک مهندس
پاسخ:
سلام

حسابی!

الان دیگه تو پارکینگ خونه هم کلاه کاسکت میذارم سرم!

+
سال نوی شما هم مبارک

شاد باشید ان شاالله
سلام علیکم
سال نوتون مبارک
ان شاالله سال و سالیان خوشی رو کنار خانواده محترمتون داشته باشید

اول فکر کردم در راستای فعالیتهای سیاسی بازداشت شدید
خدا وکیلی سرقت آخه!!!
پاسخ:
علیکم السلام

سال نوی شما هم مبارک باشه ان شاالله
ممنونم. شمام همینطور


+
در اون راستا هم شدیم!
اینجا نمیشه خاطراتشو گف!!!


کلکسیون داریم جمع میکنیم! ^_^
بسی خندیدیم و شادروان شدیم!!
😄
فکرکنم همه یه مقادیری خاطرات طنز با دوستان نیروانتظامی داشته باشن
جا داره درهمین مکان مقدس مراسم خاطره گویی راه بندازید حتی
پاسخ:
خدارو شکر

ان شالله همه دوستان شاد باشند بلطف خدا

+
نمیدونم چرا اینجوریه!

والا ما چند تا رفیق داریم تو نیرو انتظامی اینقده ناز و خوبن که نگو.

نمیدونم چرا بعضیاشون اینجوری ان!

شایدم حق دارن.

ولی خدایی اون شبی که دزده رو گرفتیم و تحویل دادیم هم نوع برخوردشون رو دیدم دیگه!

با دزده خیلی محترمانه تر برخورد کردن تا با من!!!!
۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۲ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
من ک کلی خندیدم باقی داستان ک میشه قوانین و نیروی انتظامی و اینا هم آیکون سوت زدن ....
پاسخ:
خدایی جای گریه و همدردی داشت!!!


میخواستم چند تا خاطره دیگه ازین قبیل روبنویسم ولی گویا بیشتر موجب خنده میشه تا عبرت!
۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۳ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
ای وای ببخشید سلام بهارتون مبارک
پاسخ:
سلام

موچکرم.
^_^
ادخال سرور فی قلوب المومنین
الهی لک الحمد
پاسخ:
سرور؟!!!
خدایی؟!!!

ینی ما مصیبت میکشیم ادخال سرور میشه؟!

خدایا بی زحمت این ادخال سرور رو بیشتر بفرما...

+
خداروشکر
سلام علیکم استاد
مقاله چی شد؟!
پاسخ:
علیکم السلام

ینی بعد این همه مصیبت و ماجرا شما هنوز مقاله یادتون مونده!؟!

فرداش نوشتمش! فرستادم برای استاد.

چاپ شد. اتفاقا اورال هم شد. روز ارائه هم یکی از مقاله های برگزیده ی کنفرانس بود. 
:) :) :)

آقای سارق دیدی بالاخره گرفتنت؟!
فک و دل و رودم درد گرفت از بس خندیدم

پاسخ:
امون از رفیق ناباب...
^_^


حاجی جواب اون کامنتارو بزودی میدم

بابا برگزیده
پی سرنوشت اون مقاله بودم دیدم تو این هاگیر واگیر ضایعس بپرسم که دیدم دوستان پرسیدن :)

«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود» :) :)


پاسخ:
مخلصصصصصیم

ما متعلق به مردمیم (آیکون گذاشتن دس رو سینه)

بعله. مقاله هم چاپ شد و بی آبروییش موند به ما.

از همه بدترش استاده بود. نامرد وقتی براش تعریف کردم چه بلایی سرم اومده تا نیم ساعت غش غش خندید پشت تلفن! مشکل خندیدنش نبودا! مشکل این بود که منه گردن شکسته با موبایلم زنگ زده بودم بش...
میدونی ینی چی؟ میدونی چقد قبض موبایلم اومد اون ماه؟

موقع دادن قبض دوباره دیدم که جانم میرود...
یه پرینت از این مطلبت میگیرم هر وقت خسته و کسل بودم یه نگاه بهش میندازم سر حال بشم :)
پاسخ:
حق چاپ محفوظ است

همینجوری؟
بدون پرداخت حق التالیف؟
مرد حسابی جدای از آبرویی که ازمون رف میدونی من واسه این تجربه چقد هزینه کردم؟!
حالا شما میخوای مفتی مفتی چاپش کنی؟

والا...

اگه کسی بی اجازه چاپ کنه به بلای عظیم دچار میشه اصن...


+
جدی گفتما!
یه نفر رعایت نکرد الان زن گرفته بیچاره
شبانه روز داره خودشو نفرین میکنه!
بابا بیخیال بچه که زدن نداره حالا یه چیزی گفت شما به دل نگیر

یکی بگه من کجا فرار کنم؟
پاسخ:
لا یمکن الفرار داداش


چون بر سر خاشاک یکی پیشه بجنبد
جنبیدن آن پشه کنون در نظر ماست


مو یه همچین چیزایی تو خودوم می بی نوم...

گرفتی؟!
اوهوم؟!

اح سنت
^_^
سلام علیکم
اضطرار مقاله اصلی بود که گرفتار تزاحم حاشیه غلیظ جماعتی خوش فهم و متواضع! شده بود... آخرش اضافه بفرمایید مقاله هم عاقبت بخیر شد، که هم پایان بازش ختم بشود و هم...

راستی برای شما اصل کدام بود؟مقاله یا موتور یا سهل الوصولی مشرف شدنتان به شرف دزدی یا وجود یک عدد پرونده فسقل انتظامی یا هم نشینی قاتل و معتاد و ضامن و ... یا شاید هم...

نفرمودید نگاهتان چه توفیری یافت؟حتی به درخت ها...
درگیر واژه آزادی و فرصت شدید؟

مقاله خر است یا موتور یا سوءتفاهم یا سوءظن یا پرونده دار شدن در پاسگاه یا بازداشتگاه یا جرم یا قانون یا مجرم یا کنفرانس علمی؟!

پاسخ:
سلام

خب باید اعتراف کنم اون قسمت همنشینی با دوستان اراذل از همه اش شیرین تر بود

ولی هیچ کدومش واسه ما اصل نبود!

اصل برای ما رسیدن خدمت استادمون بود که با گرفتن تاکسی دربست! محقق شد.


نگاه ما کلن توفیر یافت دیگه!

All of them are donkey
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۵ سیده فاطمه موسوی
:)) 

البته ببخشید میخندیما
خدایی خیلی جالب بود 
پاسخ:
چی بگم والا...

با آقای همساده احساس همزاد پنداری میکنم.

مردم به این موجود عجیب و شگرف و با کمالات هم میخندن متاسفانه(آقای همساده رو عرض میکنم)
کسی به ابعاد وجودی پنهان این بزرگوار نگاه نمیکنه! :)
سلام
قلمتون سبز بادا
برا مام ی بار پیش اومد البت ی جور دیگش
موتوریه بدون گواهینامه سر سرعت گیر از پشت زد به ماشینمون و افتاد حالا خر بیار باقلی بار کن بنده خدا دندونش شکست و ...القصه نهایتا فرستادنمون دادگاه تا رضایت موتوری بگیریم!!!
راستی نگفتید دارالترجمه میل کرد یا نه؟!
پاسخ:
سلام

عه! مگه اون مقصیر نبود؟!!!
عجبا...

ما و همسایه ها هم اون شبی که سارق رو گرفتیم ناچارن باهاش درگیر شدیم و در نتیجه تقریبا همه لباساش پاره پوره شد بی نوا! البته خودش مشتایی که خورده بود رو یادش نمی اومد چون مواد زده بود!

بعد که رسیدیم تو پاسگاه شروع کرد به داد و بیدا که آآآآآآآآآآآآی جناب سروان! بیا ببین اینا بامن چیکار کردن! تمام لباسای منو پاره کردن!!!!

گفتم عجبا! اگه میدونستم اینجوریه بیشتر از خجالتش در می اومدیم!

تازه شانس آوردیم تو پاسگاه آشنا بودن وگرنه بخاطر لباسای جناب دزد بدهکار هم میشدیم!

بله میل کرد!
ولی در نهایت خودم نشستم دوباره ترجمه هاشو اصلاح کردم چون تخصصی بود و مثلا اون خانوم محترم نتونسته بود بفهمه که مثلا ظرفیت تبادل یون میشه:
Ion exchange capacity

+
چقد نکته انحرافی داشت داستان!
سلام

سال نو بر شما و خانواده و بخص.ص حنانه کوچولو مبارک :))

+ مطلبتون خیلی جالب بود.کلی خندیدم

راستش رو بخواید
توی اتاق هر وقت سرم تو لپتاپ هست و دارم میخندم ، هم اتاقیا میدونن تو وبلاگ شمام :))))))))
پاسخ:
سلام

ممنونم از لطفتون
ان شاالله شما هم سال خوبی داشته باشید.


+
ان شالله همیشه شاد باشید به برکت اهلبیت(علیهم السلام)

++
استادی که معلمی رو به من یاد داد همیشه میگفت فلانی!
یه کاری کن مردم بخندن... خدا خیلی دوس داره.

گفتم والا ما کاری هم که نکنیم بازم مردم میخندن!!! نمیدونم چرا!

گفت تا حالا تو آینه دقیق شدی به خودت؟
گفتم نه!

گفت حالا این سری دقیق بشو...

گفتم چرا؟

گفت واسه اینکه خودتم بخندی!!!!!


ینی آدم استاد اینجوری داشته باشه دشمن دیگه نمیخوادا!!!
نابودمون کرد رف کلن.
سلام علیکم
شما تعریف کردید ما خندیدم جسارتا ! از این حیث گفتم
لک الحمد هم برا این بود ک خ ب خنده عمیق نیاز داشتم فراهم شد تا حدودی 
موفق باشید
پاسخ:
علیکم السلام

خداروشکر

ان شاالله دل دوستان به برکت اهلبیت همیشه شاد باشه :)
متاسفانه نیروی انتظامی ما دامپروری بیش نیست !

یکبار به یک جرمی دستگیر شده بودم و درحال سوار شدن ون بودم که فرار کردم :)



پاسخ:
همه جور آدمی دارن. خوب و بدشون در همه و شاید بخاطر محیطی که دارن بداشون بیشتر به چشم بیان.

+
عه!
آقا خودشه

بگیرینشششششششششش....
۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۰ نرگس جهانبخشی
جالب بود
پاسخ:
چیش دقیقا؟!
سلام
با اجازه تون خیلی خندیدم!!

پاسخ:
سلام

اجازه مام دست خداس.

ان شاالله همیشه دلتون شاد باشه

یاعلی
وای خدا چقدر خندیدمم
حالا خوبه به خاطر سهل انگاری همکارای خودشون بوده و اینجوری سرتون منت میذاشتن :)
پاسخ:
چی بگم والا!

شانس ماس دیگه! :)
۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۶ دُچــــ ــــار
خیلی خیلی مرتبط بود با پست من :)
http://fiish.blog.ir/post/184

اون شبت رو تا آخر عمر مدیون حنانه ای ها خخخ
پاسخ:
دقیقا

و البته زحمات دوستان عزیز و محترم نیروی انتظامی و دادگستری :))))) که از همین جا عرض ارادت شدید دارم خدمتتون
وای خعلی با حال بود ولی چقدر بنده خدا خانمتون حرص خوردن حداقل میتونید به بقیه بگید من حبس کشیدم 
این مقاله نوشتنم کار مزخرفیه برا شما که دیگه کلی تجربه غیر درسی هم داشت

پاسخ:
بله هم حرص خورد هم کلی خندید :))


چاره ای نبود
گیر استاد خاصی افتاده بودم و ناچار بودم هر چی میگه انجام بدم چون شاغل بودم خیلی اذیت میکرد. 
ولی خب خداروشکر بخوبی تموم شد :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">