حبس کشیده!
سلام
از قدمای قوم بطور مکرر نقل شده است که "مرد تا حبس نکشه مرد نمیشه..."
باید اعتراف کنم اوایل امر و در عنفوان جوانی به دیده ی شک و ابهام به این جمله ی ژرف نگاه میکردم و با خودم میگفتم مگر حبس چه چیز مثبتی دارد که آدم را مرد می کند؟ این نگاه شک آلود و این سوال ابهام آمیز همچنان در ذهن اینجانب بود تا...
ابتدای داستان:
اواخر خرداد 94 بود. طی دو روز باید یه مقاله انگلیسی برای کنفرانس بین المللی غشا و فناوری های غشایی MST2015 آماده میکردم. حسابی سرم شلوغ بود و اوضاع بهم ریخته! شرایط بد اقتصادی هم توأم شده بود با دو ماهگی دخترم و از اون طرف هم حسابی تحت فشار و قرض و وام و ...
از اونجایی که نوشتن یه مقاله علمی خودش یه کار زمانبریه و ترجمه ی اون بسیار زمان بر تر، و با توجه به مدیریت ذاتی که در ما اصفهانی ها نهادینه شده! تصمیمم بر این شد که قسمتی از مقاله که آماده شد بدم به یه دارالترجمه که تا بیام بقیش رو آماده کنم کار ترجمه ی قبلیا تموم بشه و در نهایت ویرایش و ترجمه ی نهاییش رو خودم انجام بدم و بفرستم برای استاد که سابمیت کنه و دست از سر کچل ما ورداره!
اول صبح پنجشنبه بود و قرار بود تا جمعه صبح فایل مقاله کامل و ویرایش شده رو برای استاد ایمیل کنم.
صبح زود پریدم پشت موتور و اومدم سمت میدون آزادی(دروازه شیراز خودمون). به اولین دارالترجمه ای که رسیدم پریدم پایین و رفتم تو. اولش فک کردم اشتباه اومدم تو یه مزون و آرایشگاه زنونه. چند تا دختر ازین همه جا عملیا نشسته بودن مشغول آرایش و بگو بخند!
با شک یه نیگاه به سر در کردم دیدم زده دارالترجمه رسمی فلان! با ترس و لرز یه یا اللهی گفتیم و مثه این بچه دهاتیای مظلوم و سربزیر رفتیم تو! یکی ازین خانوما با کلی کرشمه شتری و ناز و عشوه خرکی گفت "سلاااااااام... عزیزم واسه ترجمه اومدییییییین؟؟؟"
خر درونم ازم خواهش کرد که بهش بگو: "پ ن پ! اومدم اپیلاسیون! بعدشم میخوام موهامو مش کنم و فر شیش ماهه تضمینی!"
کودک درونم هم هی بالا و پایین میپرید که ترو خدا بش بگو: "نه عسیسم... ازین جا لد میشدم گفتم یه سلی بهت بزنم"
لات درونم بنده خدا خواهش نداشت. فقط سیبیلاشو دست کشید و گفت: "ضعیفه جلف!" بعدم روشو کرد اونور...
خداروشکر تونستم جلو خودم بگیرم و به حرف هیج کدوم گوش ندادم و مثل یه آقای تحصیل کرده و جنتلمن که حسابی تعجب کرده گفتم: "سلام خانوم. ببخشید اینجا دارالترجمس؟!"
خودش فهمید انگار فضا خیلی داغونه! با خنده گفت " بله بله! ببخشید ما وقت استراحتمون بود." مام برو نیاوردیم که ساعت 8 و نیم صبح آخه وقت استراحت!
لذا یه لبخند خشک ازینا که یه دونه "خب دیگه! جم کن خودتو..." توش مستتره تحویلش دادیم و گفتیم: "بی زحمت این دوصفحه رو میخوام تا ظهر بهم برسونید و دو صفحه ی بعدش رو عصر."
سر قیمت و اینا هم چک و چونه هامونو زدیم و قول داد که ایمیل میکنه سر ساعت.
زدیم بیرون از دارالترجمه و نشستیم پشت موتور که بریم یه صد متر جلو تر سراغ یه کار دیگه. دیدم حسش نیست دو ساعت عینک بردارم و کلاه ایمنی بذارم و این کارا. همینطوری که کلاه به دسته موتور آویزون بود آروم از پیاده رو اومدیم بیرون.
چشمتون روز بد نبینه!
هنوز چند متر بیشتر نرفته بودیم که یه چیز سبز عین تارزان از لای شمشادا با یه صیهه پرید بیرون و فرمون موتور مارو قاپید...
ما هم نفهمیدیم چی شد گازو تا ته گرفتیم و رفتیم تو جوق دوتایی! (جوق=جوب)
بعد که از جوب اومدیم بیرون و یکم دور و برو نیگاه کردیم تازه فهمیدیم که بعععع لههههه. برادران محترم نیروی انتظامی در حال موتورگیری تشریف دارن و اون عزیز تارزان مانند هم سرباز بود!
شروع کرد داد و بیداد که جناب سروان من اومدم این یارو رو بگیرم به من حمله کرد و منو انداخت تو جوب و این صوبتا...
گفتم آخه چوب بستنی! تو چی داری که بخوام ازت فرار کنم؟ یهو پریدی جلوم فرمونو گرفتی خب اینجوری شد دیگه!
خلاصه سرتون رو درد نیارم. یکم با جناب سروانشون صحبت کردیم که بابا ما فلانیم و الان امروز عجله داریم و این موتورو لازم داریم و باید مقاله بدیم و اینا. در جواب گفت همه اینا که موتورشون اینجاس باید تا شب مقاله بدن!!!
دیدم جواب ازین قانع کننده تر دیگه نمیشه! از طرفی بسیار مشعوف شدم که این همه قشر فرهیخته و اهل علم و مقاله بده داریم تو کشور که سر یه چهارراه نزدیک به بیستاشون رو یه جا گرفتن!
در نهایت دیدیم نرود میخ آهنین در سنگ! رسید موتور رو گرفتیم و شماره موبایلمون رو هم دادیم و قرار شد هفته بعدش بریم پارکینگ کلی پول بدیم و دوروزم از کار و زندگی بیافتیم تا موتورو دوباره بگیریم!
با توجه به حجم سنگین برنامه ای که برای اون روز ریخته بودم بعد از خداحافظی گرم و صمیمی که با دوستان انتظامی داشتم و آرزوی موفقیت و سلامتی که براشون کردم ناچارن یه دربست گرفتم که برسم به کار بعدی. (شما یه چیزی میشنوی! ولی نمیتونی درک کنی که ینی چی دربست گرفتن که! من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.... آه... یادش که می افتم قلبم میگیره...)
خلاصه نزدیکای ظهر بود و منم حسابی درگیر کارام بودم که یهو گوشیم زنگ خورد!
-سلام. بفرمایید.
+الو... الو... آقای حیدری؟
-بله. بفرمایید قربان
+شما همونی هستی که موتورتو گرفتن؟
-آره نامردا! خدا ازشون نگذره..
+من همون سروان فلانی ام!
-عه! جناب سروان شمائین؟ چقد صداتون فرق کرده... چی شده؟ موتورا رو بردن پارکینگ؟!
+دارن میبرن. چند تا از موتوریا که کلاه داشتن ولی سرشون نذاشته بودن رو موتوراشون رو گذاشتیم پایین که نبرن. اگه میخوای موتورتو بیای سریع اینجا یه تعهد بده و موتورتو ببر...
-ینی فدایی داری جناب سروان! من الان دشتستانم. ایکی ثانیه اومدم خدمتت...
+بوووووق...
آقا مارو میگی! از خوشحالی شده بودیم عین همون بنده خدا که بهش تیتاپ داده باشن!
سریع یه دربست دیگه گرفتیم و رسوندیم خودمونو به دروازه شیراز.
دیدیم جناب سروان وایساده. موتور ماهم جلوشه.
تو دلم گفتم عجب آدمای خوبی پیدا میشه تو نیرو انتظامیا! ما فک میکردیم همشون فلانن و....
رسیدم جلوش و یه سلام و احوالپرسی گرم و گفتم من حیدری هستم که تماس گرفته بودید!
گفت بح بح! آقای حیدری. بفرمایید توی کانکس فرمو امضا کنین.
مام مثه اسکلا با کلی ذوق و شوق رفتیم تو کانکس!
آقا چشتون روز بد نبینه! یهو دیدیم شیش نفر از شیش طرف ریختن سر ما!!!
یکیشون رو هل دادم اون ور و دستمو از دست اون یکی که میخواست دستامو دست بند بزنه کشیدم و یه هوار کشیدم سرشون که وحشیا... این چکاریه؟
جناب سروان با یه طمئنینه ی خاصی که انگار عبدالمالک ریگی رو دستگیر کرده گفت دیدی بالاخره گرفتیمت؟! فک کردی خیلی زرنگی!
گفتم مرد حسابی! زنگ زدی بیا موتورو ببر بعد حالا میگی گرفتین منو؟ مسخره کردی مارو!
یهو صداش رف بالا که فلان فلان شده موتورت دزدیه!!!!!!!!!
ینی اون احظه جای شاخ درخت داشت از کله ام میزد بیرون!
-دزدی؟!
+آره سرقتیه موتور... استعلام کردیم سه بار! از کی دزدیدیش؟!
-مگه میشه آخه! این موتور بنام منه! سندش بنام منه! کارتش هم بنام منه! خودم خریدمش! مگه میشه خودم از خودم بدزدمش!!!
+وقتی رفتی زندان مشخص میشه!
-این کارا ینی چی؟ خب میگم مدارکش رو بیارن!
یه پوزخندی زد و گفت
+دیدی بالاخره گرفتیمت!؟
-مرد حسابی! من اگه دزدی کرده بودم با تلفن تو میومدم؟ اونم با لپ تاپ و کلی وسیله دیگه!واقعا که!
تو بُهت و تعجب ما دو تاشون کتفای مارو گرفتن و از پشت دستبند زدن! جناب سروان هم فاتحانه در حالی که چایی پیروزیشو داشت میخورد دستور داد سریع منتقلش کنین به مرکز!
فقط این وسط یه لطفی که یکیشون کرد این بود که گذاشت زنگ برنم به خانومم و بگم مدارکو سریع بیار کلانتری فلان جا!
(ظهر تابستون! یه زن چادری! با یه بچه دو ماهه! باید دقیقا از شمال شهر میومد جنوب شهر!)
گفتم :
-جناب سروان من آبرو دارم.این کارا چیه آخه! سوء تفاهم شده. صبر کنین حداقل مدارکمو بیارن.
+ نه! با همین موتور خودش ببریدش! یالا کاظمی...
-آخه جناب سروان میشناسن منو تو شهر!!!
+حالا بهتر میشناسنت!
خلاصه مارو دست بسته سوار موتور کردن و ازین خیابون به اون خیابون...
وسط راه اون که جلو نشسته بود و یه افسر جوونی بود گف به قیافت نمیخوره دزد باشی! چی شده قضیه؟!
تا حالا موتورتو گرفتن؟ یا مثلا دزدیدن؟!
یهو یادم افتاد که ای دل غافل!
سال پیش موتورمو دزدیدن و همون شب دزده رو گرفتیمش و تحویل کلانتری دادیم و یه ماه بعد موتورو از کلانتری تحویل گرفتیم!
گفتم آره آره! یه سال پیش یه همچین اتفاقی افتاد و جریان رو براش تعریف کردم.
گفت احتمالا تو سیستم موتورت هنوز سرقیه واسه همین تو استعلام اینجوری زده! بعضی وقتا یادشون میره از سیستم درش بیارن! خودت باید میرفتی اصرار میکردی که از سیستم خارجش کنن دیگه! تخسیر خودته خب!!!!!
گفتم مگه میشه آخه!؟ خودم اعلام سرقتش کردم. خودم هم از کلانتری تحویلش گرفتم. اتفاقا ازشون پرسیدم که اعلام سرقتش رو برداشتین گفتن آره!
گفت حالا مدارکتو که بیارن همه چی مشخص میشه.
رسیدیم به کلانتری!
سرباز دم در پرسید چیه این؟
پلیس عزیز هم خیلی شیک و مجلسی با صدای رسا گفت سارقه! آوردمش بازداشتگاه...
سربازه هم داد زد:
شعرباف! بیا این سارقه رو تحویل بگیر ببر بازداشتگاه!
یه لحظه سرمو آردم بالا دیدم هر کی تو حیاط و راهروی کلانتری بود برگشته داره منو نیگاه میکنه!!! ینی داشتم آب میشدم از خجالت!
مارو بردن دم بازداشتگاه و درو وا کردن و انداختنمون تو!
حالا تازه ماجرای ما شروع شده بود! دیدم حدود بیس نفر نشستن کنار هم! عین این صندوقای میوه هست که نارنگیارو میچینن کنار هم! دقیقا همینجوری همه نشسته بودن کنار هم کف زمین!
اولین سوالشون این بود ترو چرا گرفتن؟!!
گفتم موتور خودمو دزدیدم!
زدن همه زیر خنده...
بعد شروع کردن یکی یکی تعریف کردن!یکیشون رو صبح گرفته بودن بخاطر شکایت زنش! میگفت این فلان(الفاظش خیلی رکیک بود واقعا!) مهریه شو گذاشته اجرا منو انداخته بازداشت!
اون یکی ضامن چک یکی دیگه شده بود و چون اون فراری بود اینو گرفته بودن! یکی دیگشون با مامور راهنمایی رانندگی دعواش شده بود با مشت زده چک و چونه طرفو خورد کرده بود! یکی دیگشون رو شب قبل در حال دزدین سیم برق گرفته بودن!
دو تاشون هم از عزیزان معتاد بودن که از همه بیشتر حالشون خوش بود!
یه بیچاره ی دیگه هم بود که تصادف کرده بود و طرف کشته شده بود و اینو آورده بودن بازداشت. بقیه هم مثه من سارق بودن!!!!
خیلی بر و بچه های باحالی بودن. کلی تو اون فضا حال داد و گفتیم و خندیدیم. واسه تک تک بچه های کلانتری هم اسم گذاشته بودن و مسخرشون میکردن!
هر نیم ساعت یه بار هم هی افسره میومد دم بازداشتگاه داد میزد: آقای سارق!
نصف جمعیت میگفتن بله!
میگفت نه! سارق موتور...
همه منو نشون میدادن.
میگفت مثلا تاریخ تولدت کیه؟! سری بعدی آدرس میخواست! سری بعد شماره شناسنامه و همینجوری تا غروب نیم ساعت به نیم ساعت مارو به اسم سارق پیج میکرد.
خانومم رسید! صداش رو میشنیدم که داشت با عصبانیت باهاشون حرف میزد! مدارکم رو بهشون نشون داده بود.
دوباره افسره اومد دم بازداشتگاه. آقای سارق! بیا بیرون مدارکتو آوردن!!!!
بهش میگم حالا هم که مدارکمو آوردن باز میگی سارق!؟
خندید گفت تا آخر عمر همینو میگن بهت...
اومدیم بیرون! موقع اومدن با همه خدافظی کردیم و قرار شد بقیه دوستان! هم اومدن بیرون باز بریم دور هم (البت فک کنم هیچ کدوم هنوز بیرون نیومدن!)
کلی سرمون منت گذاشتن دوستان کلانتری که چون مدارکت هست و موتور مال خودته و این صوبتا نمیفرستیمت دادگاه!
یکیشون میگفت برو خداروشکر کن! اگه بخاطر این بچه نبود(اشاره میکرد به حنانه!) امشبو نگهت میداشتم و صبح میفرستادمت پیش قاضی!!!!
جالبیش اینجا بود که حتی پول کپی فرمهایی که تو پرونده بود رو هم ازمون گرفتن!
القصه بعد از یه روز سخت از حبس آزاد شدیم و به کانون خانواده بازگردانده شدیم!!!
ولی خدایی بعد از حبس دیدم نسبت به همه چیز عوض شده بود.
اصن آدما یه جور دیگه بودن!
درختا یه جور دیگه بودن!
دیوارای شهر یه جور دیگه بودن!
خودمم یه جور دیگه شده بودم...
دیگه واقعا به این جمله ی ژرف و عمیق با پوست و گوشت و استخونم رسیدم که "مرد تا حبس نکشه مرد نمیشه!"
نکنه اخلاقی:
به ضرب المثلای قدیمی هیچ وقت شک نکنید!
سرتون میاد!!!
از ما گفتن!
خیر است ان شاء الله
خدا قوتتون بده استاد