در حاشیه
سلام
دیشب پدرم منزل ما مهمون بودن. "در حاشیه" شروع شد! گفتم چرا دکترا شاکی شدن ازین فیلمه؟
فقط خندیدن!
وسط خنده هاشون یاد یه خاطره افتادم که همچین بی ربط هم نیس!
بچه بودم. فک کنم ابتدایی. از اونجایی که کلن تو بهر جونورا بودم و همیشه حواسم بهشون بود یه روز یه "یا کریم" زخمی تو خیابون پیدا کردم! منم که روحیم حسااااااااسسسس
ورش داشتم بدو بدو اومدم خونه در حالیکه گولی گولی اشک میریختم! (چیه خب! بچه بودم دیگه!!!)
گذاشتمش روی میز بابام! اینقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم حرف بزنم!
بابام معاینش کردن. همین که شکمش رو دیدن گفتن وای این زبون بسته رو داغونش کردن. ببین.
آقا چشمتون روز بد نبینه! یه نیگاه کردیم دیدم تیر یه جوری خورده به سینش که همه اجزا و احشام داخل بدنش رو پاره کرده و توی معدش رو میشه دید!
گریه ما نافرم تر شد! گفتم میمیره؟
گفتند نمیدونم. باید زود کمکش کنیم ولی اگر هی گریه کنی زودتر میمیره. حالا هم برو اتاق عمل رو آماده کن! دستات رو هم بشور تمیز!!!(پدر ما واسه اینجور کارا و شیطنت های پسرونه همیشه پا به پای ما می اومدن خدایی.)
هیچی دیگه. شارژ شدیم و رفتیم سریع اتاق عمل رو آماده کردیم! یه جعبه مقوایی که روش پلاستیک کشیده بودیم شد تخت جراحی. بابام هم رفتن بتادین و لوازم استریل جراحیشون رو آرودن!
هیچ وقت اون صحنه یادم نمیره! به من گفتن تو محکم بگیرش تا من معده و شکمش رو بدوزم!
اول پرهای کنار زخمش رو چیدن و با بتادین ضد عفونیش کردن و ضخمش رو شستشو دادن و اون حیوون زبون بسته هم از اول عمل تا آخر بدون هیچ بی حسی و بی هوشی همونجور مظلوم زل زده بود تو چشای من و حسابی خیس شده بود تنش! نمیدونم من بیشتر دستم عرق کرده بود یا بدن اون!
خلاصه اول لایه داخل شکمش رو با ازین بخیه های جذبی دوختن! بعد لایه دوم! بعد هم پوستش رو بخیه کردن. آخرش هم پانسمانش کردن...
بیچاره اینقدر درد کشیده بود که دیگه نمیتونست رو پاش وایسه!
بعد عمل دستاشون رو شستن و رفتن سراغ قفسه دارو ها. بابام گفتن باید بهش آنتی بیوتیک هم بدیم که عفونت نکنه! قرصهایی که دادن رو تو آب حل کردم ولی هر چی تو عالم بچگی التماسش کردم نخورد! آخرش دعواش کردم! بازم نخورد بچه پر رو...
بالاخره حضرت پدر دوباره به دادم رسیدن و با سرنگ آنتی بیوتیک محلول رو دهنش کردیم. پیدا بود طعمش رو دوست نداره!
گفتن غذا هم فعلا نباید بخوره. سرُم کلوگز آوردن و با سرنگ یکم بهش دادن. قرار شد روزی چهار بار یه ذره با سرنگ بهش سرم بدم!!!!! (ینی ته پرستاری بودما!!! تو جعبه کفش دستمال کاغذی و پنبه ریخته بودم و خوابونده بودمش توش و همینجوری بیست چهار ساعته بالا سرش نشسته بودم! اصن پیر شدم...)
مادر گرام فرمودن همون اول کار که دست از سر این زبون بسته بردارین! این آخرش میمیره! اگر خودش هم نمیره شما دوتا میکشینش!!! اما در کمال ناباوری و بر خلاف همه احتمالات و پیش بینی ها! بعد از چند روز جوجوی ما روی پاش وایساد. کم کم نون نرم شده بهش دادم. بعدش هم گندم ریز شده...
دو سه هفته ای پیشمون موند تا کاملا خوب شد ولی مگه می شد ازش دل کند! حالا شده بود عضو خونوادمون.
اما چه کنیم که زورمون به مادر گرام نمیرسید و ایشون فرمودند هر جور هست باید ولش کنید بره.
و سر انجام در یک غروب غم انگیز....... (دیگه بقیشو اشک امونم نمیده که بنویسم! هعیییییییی)
پ.ن:
بچگی هم عالمی داشتا!
اصن دکتری تو ذات بچه بوده از اول!!! :دی
+
ان شاالله چهارشنبه مهمون دانشگاه شیرازیم. بحث هسته ای
اولش مخالفت کردم و گفتم نه! بعدش ناچار شدم قبول کنم!
خانومم هم نشسته بود روبروم و با غیظ نیگا میکرد!!!!
گفته بودم این دو هفته آخر کامل کنارت میمونم!
خب زود برین و برگردین
واقعا نیاز دارن کنارشون باشین!
عجب دکتری بشم من!
پدر شما پرنده نجات میدادن، ما قورباغه سالم رو زنده زنده تشریح میکنیم!
یادم نمیره. بیچاره رو اومدم نخاعی بی حسش کنم با میله به جا نخاعش رفتم تو روده و معدش! استاد میگفت بیپاره رو زجرکش کردی!!!
خب چیکار کنم؟!اولین تشریحم بود خو:((((