دامنی که نیست...
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۰ ب.ظ
از تاکسی پیاده شد
مانتواش را که شبیه پیراهن بود بزور پایین کشید
تا شاید بپوشاند...
نمیدانم کجایش را...
شال روی سرش را کمی تکان داد...
شاید برای اینکه آن قسمتی که پیدا نبود نیز پیدا شود...
و من به کودکی فکر میکنم که قرار است در این دامن تربیت شود.
دامنی که نیست...
۹۱/۰۷/۲۶
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش