این یه خاطره قدیمیه که چند سال پیش مکتوب شد
دلم برای اون روزا تنگ شده...
گذاشتم تو ادامه مطلب...
یاعلی و همواره باعلی
این یه خاطره قدیمیه که چند سال پیش مکتوب شد
دلم برای اون روزا تنگ شده...
گذاشتم تو ادامه مطلب...
یاعلی و همواره باعلی
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست
چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست
به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست
گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست
خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
پ.ن:
من لی غیرک...
گاهی فکر میکنم
بعضی ها هم هستند
که خدا به آنها میگوید
"من غیر از تو کسی را ندارم"
حتی بیشتر
عید نوشت:
میلاد اول علی آل علی(ع) حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان تبریک
ما که پیر شدیم ولی خب دلمون جوونه!
بی ربط نوشت:
بده در راه خدا، من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آل عبا محتاجم
از قنوت سحر مادرتان جا ماندم
پسر حضرت زهرا به دعا محتاجم
مهربان، کاش زهیری بغلم می کردی
من به آغوش پُر از مِهر شما محتاجم
فطرس نفس مرا گوشه ی چشمی کافیست
با پر و بال شکسته به شفا محتاجم
شوق پرواز بده روح زمین گیر مرا
به جنون سر ایوان طلا محتاجم
دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم
چقدر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبی قبرم به شما محتاجم...
وحید قاسمی
سهم لباس خود را دیشب اگر گرفتیم
شب رفت و صبح دیدم پالان خر گرفتیم
در جگ یا تجارت با دشمنان فرضی
شمشیر عرضه کردیم جایش سپر گرفتیم
گفتی نمک برای زخم شما مفید است
گفتیم سوز دارد جایش شکر گرفتیم
...
*
داستان حکمیت
عجیب زنده شد امروز!
ابوموسی اشعری بجای مالک...
خوب بود مردم
دستتان طلا
حالا بروید با خیال راحت
در خانه هایتان زیر کولر بنشینید
تا قیمت ها پایین بیاید
آنوقت آنقدر بخرید و بخورید
تا شکمهایتان هم مثل حماقتتان حجیم شود.
من؟
من هم به جای ادامه تحصیل و پژوهش و...
میروم دنبال قفل زنجیر درست و حسابی و کمی هم کشک
قفل و زنجیر را بر در تاسیسات هسته ای میزنم
کشک را میبرم سر مزار عزیزانم
-همان ها که بهشان شهید هسته ای میگویند-
میسابم
اشک میریزم
آه میکشم
و آنقدر به درد دل های ره بر فکر میکنم
تا دق کنم و .......
بلکه دیگر نبینمتان مَردُم.
پ.ن:
کسی پیروز انتخابات ایران شد
که این روزها
بیشتر از هر کس دیگر
نامش را از رادیو فردا و بی بی سی
می شنیدم.
داغ نوشت:
انتقام نه دی را
از تک تکمان خواهند گرفت
این آقایان!!!
"ما اهل کوفه نیستیم"ها همه دروغ بود!
علی تنها ماند...
مثل همیشه...
تیر دوشکا با صدای زیری مستقیم به سمتم آمد و آمد و آمد...
مثل برق از سینه ام عبور کرد و از پشتم خارج شد.
سینه ام آتش گرفت انگار...
.
.
دیدم روی زمین افتاده ام
تیر جوری سینه ام را سوراخ کرده بود
که خاک زیر بدنم را میدیدم.
خون از سینه ی شکافته شده ام بیرون میریخت...
چه رنگ زیبایی داشت!
سرخ سرخ... رنگ عاشقی...
میخواستم نفس بکشم
نمیشد
ه... ه... ه...
نمیشد...
سینه ام میسوخت.
انگار سرب داغ تویش ریخته باشند...
ه... ه... ه...
میخواستم داد بزنم
نمیشد...
ه... ه... ه...
سینه ام میسوخت...
یکی در گوشم روضه های فاطمیه میخواند
میخواستم صدا بزنم مادر... یا زهرااااااااا....
نمیشد...
ه... ه... ه...
صدای نفس هایم را میشنیدم
آخر کار بود...
نفس های آخر...
یا... زه........
بوی عطر عجیبی می آمد
.
.
.
***
چشم باز کردم
همسرم به شدت تکانم میداد
ترس و اضطراب همه وجودش را گرفته بود.
هنوز نمیتوانستم نفس بکشم
ه... ه... ه...
دستم را گذاشتم روی سینه ام
هنوز سینه ام میسوخت....
پ.ن:
میشود آیا حضرت محبوب
این خواب که دیده ام ، رویای صادقه باشد؟!
میشود آیا
کودکان من هم
اینگونه باشند؟!
_ چند وقت است به آینه نگاه نکرده ای؟
_ چطور؟!
_ موهای سر و صورتت دارد همرنگ دندانهایت می شود!
_ بنظرت نشان چیست؟
_ نشان اینست که بر اسب سرکش قدرت لگام زده ای
تو سوار بر قدرتی ، نه قدرت سوار تو...
مردان بزرگ زیر بارهای بزرگ سر خم نمی کنند ، موی سپید میکنند...
_ بر عدل حکومت کردن ، مثل گردن نهادن بر لبه ی تیز شمشیر است
لحظه ای غفلت کنی ، شاه رگت پاره می شود.
هر چه در کار حکومت پیش می روم ، مظلومیت "علی" برایم ملموس تر می شود
درک غم و رنج علی جانکاه است...
کم ترین اثرش سپید کردن موی است...*
*دیالوگی بین امیر مختار و بانو عمره-برگرفته از مختارنامه-قسمت 31
پ.ن:
این روزها
بزرگترین لذتم شده همین.
یک قسمت از مختار را هر شب می بینم و
تا فردا با همان قسمت "زندگی" میکنم و اشک...
و چقدر شیرین است
زندگی با یاد ح س ی ن
اما
حضرت محبوب
داغت سنگین است و من
کوچکترین شقایقی که این داغ
بر سینه اش نهاده شده...
حق بده طاقت نیاورم...
مردان بزرگ موی سپید میکنند...
من چه کنم؟!....
فهمیده ام
آنها که فقط حرف میزنند
فقط حرف میزنند....
*طوری حرف میزنند انگار در این سی سال هیچ کاری نشده و فقط اینها هستند که میدانند باید چکار کرد!
حیف که ناچارم یکیشان را انتخاب کنم....
پ.ن:
دارم با خودم فکر میکنم
مرد بودن هم بد دردیست ها!
باید شانه ات محل گریه ها و اشک های همه باشد ولی هر شب اشکهایت را بالشت پاک کند و کسی نفهمد که هر شب تا صبح ، مردی در این جا در حال جان کندن است...
شاید دور از انصاف باشد
ولی می ارزد
به مردانگی اش می ارزد...
اینو حتما بخونید(+)
پ.ن2:
پدر عزیزم به مدت یکماه تشریف بردن عراق ماموریت(کربلا نجف کاظمین سامرا)
هرچند خیلی کم هم دیگرو میدیدم بخاطر شغل من ولی اینبار بدجور دلم براشون تنگ شده
از طرفی هم بدجور دلم کربلا میخواد!!!
دعا کنید عرفه جور بشه
یاعلی
آنهایی که اهل محفل و هیئت باشند باید با این ذکر "حسین آرام جانم" که چند سالی است برسر زبان هاست؛ خاطره های زیادی داشته باشند...
برای من این جور اتفاق ها هیچ وقت ساده نیست و همیشه تا مدتی ذهنم را درگیر می کند.
ظاهرش را که نگاه می کنم؛ توی چینش این سه تا کلمه کنار هم، نه اتفاق شاعرانه ای افتاده نه فراهنجاری رخ داده نه اثری از شگردهای بیانی و زبانی به چشم می خورد و نه آن چنان هنری خرج شده که بخواهد چنین نتیجه و التذاذی داشته باشد ...
اما بارها و بارها و بارها دیده ام که چطور این سه تا کلمه؛ دل هایی را شعله ور کرده و محفلی را به آتش کشیده...
کاری به ادامه ی این سه تا کلمه ندارم...
کاری به "حسین روح و روانم" و "حسین دورت بگردم" و اینها ندارم...
همه ی اتفاق ها توی همین "حسین آرام جانم" می افتد...
بیشتر که این سه تا کلمه را باخودم تکرار می کنم احساس می کنم یک جایی پشت این کلمه ها باید یک پارادکس باشد...
نه از جنس پارادکس های شاعرانه...
شاید یک چیزی بالاتر...
باز هم که تکرارشان می کنم می بینم هم پارادکس است هم حس امیزی .
اما این حواس پنج گانه نیستند که با هم آمیخته می شوند...
دوباره تکرار می کنم: "حسین آرام جانم"
این پاردکس و این حس امیزی نه توی این کلمه ها که دارد توی دل من اتفاق می افتد...
مثلاَ توی "با دوست پریشانم و بی دوست پریشان" دلنشینی و التذاذ هنری این مصرع به خاطر تداعی حس پریشانی ست که هم با دوست هست و هم بی دوست؛
اما واژه ها از سنخی نیستند که حس پریشانی را به تو منتقل کنند.
باید خودت آن را تصور کنی و خلق کنی. باید بروی سراغ صندوقچه ی خاطرات و تجربه های شخصی ...
باید با دوست بودن ها و بی دوست بودن های خودت را مرور کنی...
حکایت " حسین آرام جانم" اما حکایت دیگری ست...
وقتی "حسین" را می گویی یک جور بی قراری به تو دست می دهد و تو همان موقع داری می گویی
"آرام جانم"...
این بی قراری را خودت با تمام وجود حس می کنی .
انگار بی قرار کسی می شوی که فقط او می تواند بی قراری ات را آرام کند...
این آرامش را هم با تمام وجود حس می کنی.
بعد این حس بی قراری و این حس آرامش انگار توی دلت چنگ می اندازند...
تشبیه نارسا و کوچکی ست اما مثل وقتی می شود که توی جاده از سربالایی های کوچک بالا و پایین می روی هم لذت دارد و هم دلهره...
اصلاً همه ی اتفاق ها توی همین کلمه ی حسین است...
هم زمان که تو را بیقرار می کند آرام می کند...
هم زمان که تو را آرام می کند بیقرار می کند...
پ.ن:
فما احلی اسمائکم...*
در نامت حلاوتی است
و در تکرار نامت
حلاوتی دیگر...
حسین
حسین
حسین
حتی بیشتر...
حال این روزهای من رو فقط یه معلم ریاضی که همسرش امتحان ریاضی داشته باشه میتونه درک کنه!!!
اصن یه وضی بود....
خدارو شکر به خیر گذشت!
این هفته اتفاق های جالبی افتاد!
اول انتخابات رو بگم
تقریبا از طرف ستاد جوانان اکثر کاندیداهای این طرفی! تماس گرفته شد با حقیر. یکیشون که لطف کرده بودن قبل از اینکه حتی نظر بنده رو بدونن برام حکم هم زده بودن به عنوان شورای مرکزی هسته جوانان ستاد انتخابات آقای دکتر ...
بنده هم برای اینکه دوستان قدیمی از دستم دلگیر نشن ناچارا همه جلسات ستادهای مختلف رو رفتم ولی چون روتیشن کاریم از دهم شروع میشد هیچ مسئولیتی قبول نکردم!(تابحال اینقدر تو کارهای تشکیلاتی بیخیال نبودم!)
اما بگم از ستادها!
اولیشون که جلسه حلقه جوانان ستاد دکتر فلان بود به خاطر نداشتن مکان، جلساتشون تو دفاتر تشکل های دانشگاه اصفهان برگزار میشد. وارد جلسه که میشدی یه مشت جوون حزب اللهی بودن که روی یه موکت بصورت حلقه ای نشسته بودن و حرف میزدن و هر از چندگاهی صدای خنده بالا میگرفت و سریع جمع میشد.
یکی از دیالوگهایی که خیلی دلمو یه حالی کرد این بود:
-مسئول بسیج اساتید دانشگاه پیام نور(مسئول اسبق تر بسیج دانشگاه اصفهان): رفقا... نه پول داریم نه مکان داریم نه حامی داریم نه وقت داریم نه تشکیلات نه..... فقط یه چیز داریم اونم احساس تکلیفه!
حالا بگید ببینم باید چیکار کنیم؟
بنده هم گفتم : خب این که کاری نداره آقای دکتر! میریم ستاد آقای بهمان(توضیح در ادامه) همه اینارو که گفتی گلابی میکنیم(دوستان دقت بفرمایید با دزدی فرق داره ها! اشتباه برداشت نکنید!) کمی خندیدیم ولی دوباره جو سنگین جلسه حکم فرما شد.
خلاصه در آخر کار قرار شد هر کی هر چقدر پول داره بیاره پیام های تبلیغاتی رو هم خو د بچه ها با گوشیهاشون برای رفیقاشون بفرستن(دستگاه ارسال انبوه هم نداشتن!) اگر هم کسی چاپخونه آشنا داره بره مخش رو بزنه یه سری پوستر ارزون برامون جور کنه و هر کی هر چقدر میتونه از خونشون تخم مرغ بیاره شبا برای شام و قص علی هذا!(شایدم غث ، قس ، غس ، غص ،قث!)
خلاصه یاد ستاد آقای احمدی نژاد افتادم سال 84 که هیچی نداشتیم غیر از دلای باصفا.
بگذریم
اما جلسه دوم ستاد دکتر بهمان
یه ساختمون سه طبقه تقریبا مجهز پر از آدمای جور و واجور. جلسه ساعت 7 شروع شد و بعد از نماز تا ساعت یازده و نیم شب به طول انجامید که بخاطر تهدیدهای همسر مکرمه مسیر بیست دقیقه ای ستاد تا منزل رو با رخش سرخ (شما بخونید موتور تیز تک 125 سی سی رنگ قرمز جیگری مدل 91 + خورجین سفید گل دار) حدود دو دقیقه ای طی العرض نمودیم.(یا ارض یا عرذ یا ارذ یا ارز یا عرز یا... بقیه جایگشتهارو خودتون در نظر بگیرید!) (خدایی باورتون میشه عکس موتور قرمز با خورجین سفید تو اینترنت پیدا نکردم؟!)
اعضای جلسه کمتر از لیسانس نبودن. چند عدد روحانی جوون(ازین خوشتیپا) + چند عدد اقای ریش دار + چند عدد تیریپ اسی خفن! که در اثنای جلسه (شایدم اسنا یا اصنا) افتخار آشنایی با بزرگواران حاصل شد و کاشف به عمل اومد که از دوستان فتنه گر سال 88 بودن که از حبس در اومده بودن تازه ، البته کاملا توبه کرده و درست و درمون!
خنده دار ترین صحنه برام صحنه معرفی دوستان بود. بنده حقیر رو اینجوری معرفی کردن مدیر جلسه:
ایشون هم آقای مهندس حیدری هستند. تو کار نفتن و محل کارشون عسلویست. ایشون یکی از نخبه ها!!! و پژوهشگران موفق خصوصا در بحث نانوتکنولوژی هستند!!!
من :|
بقیه :0
مدیر جلسه :)
جالبترین دیالوگ این ستاد:
1- معاون ستاد کل آقای بهمان در استان اصفهان: بنده افتخار میکنم که دارم تو دستگاه دکتر بهمان کار میکنم. کسی که تا به امروز هنوز هیچکس رو تخریب نکرده!!!
(لازم به توضیح است که بنده بغل دست همین ایشون قرار داشتم و نگاه عاقل اندر... کردم و ترسم از روئیدن دو عدد شاخ بر روی سرم بود که در نهایت به اشارات رفقا ناچارن نگاه به زیر انداخته و سر در جیب مراقبت فرو نموده و مشغول خواندن نوشته هایم شدم!)
2- مهندس پور ... مسئول کل ستاد انتخاباتی اقای دکتر بهمان در استان اصفهان در پاسخ به چگونگی تامین نیاز های مالی ستاد جوانان: اقاجون شوما هر کاری دلدون میخاد بوکونین هر جارم خاستین بیگیرین ما می ییم قرار دادشو امضا می کونیم. از نظر مالی هم هیچ نگران نباشین. خدارو شکر میرسه. آبیاری قطره ایه ولی همیشه هست!
(اولا اصفانی بوخونین ثانیا لازم به توضیح نیست برق نگاه های دوستان از شدت شعف - چون واقعا قابل توضیح هم نیست. بهرحال نوشتن کی بود مانند دیدن!)
در انتهای جلسه برنامه ریزی شد برای جلسه 16ام گردهمایی جوانان حامی دکتر بهمان در اصفهان
جالب ترین قسمت تعیین پذیرایی برنامه بود که مدیر جلسه فرمودند طبق دستورالعمل آمده از تهران پذیرایی تنها باید "آب" باشد آن هم نه از نوع بسته بندی شده اش!
بنده هم عرض کردم: کاملا موافقم. اصن خود بنده داوطلب میشوم و شیلنگ میگیرم برای ملت که بنوشند آب گوارای آقای دکتر بهمان را. اصن اگر صلاح بدانید دستان نحیفم را همچون ساغر میگیرم تا دوستان جوان حامی دکتر بهمان بتوانند راحت "آب بسته بندی نشده" میل بفرمایند. تازه اینجوری فقیرانه و مردمی تر هم به نظر می آیید...
این سخنان بنده با نگاه تند و فحش آمیز مدیر جلسه روبرو شد و ناچار به اخذ سکوت گردیدم.
من:)
مدیر جلسه :/
و همچنان بقیه :0
خلاصه جلسه جالبی بود
بقیه ستاد هارو نرسیدم برم. اصن انگار حواستون نیستا! منزل امتحان داشتن! ینی کمی از کارهای خونه فقط کمی از کارهای خونه مثل ظرف شستن جارو کردن گرد گیری غذا پختن خرید رفتن نگهداری از بچه ها!(این گزینه صرفا جهت افزودن پیاز داغ است) و ایضا روزی یک ساعت تلفنی حرف زدن! به عهده حقیر نهاده شده بود.
امیدوارم این انتخابات هم به خوبی و خوشی برگزار بشه و اونی که حضرت صاحب میپسندن بشه رئیس جمهور.
بقیه کارهارو هم نرسیدم بنویسم
انشاالله بعد
یاعلی
پ.ن:
نمیدونم بلاگفا مشکل داشت یا اینترنت بنده ولی این هفته اصلا نشد وارد بلاگفا بشم. لذا(شایدم لضا یا لظا یا لزا یا...) عذر(شایدم اذر ،عظر، عضر،اظر،اضر یا...) تقصیر (شایدم تسخیر!) بنده رو بپذیرید(شایدم بپزیرید ، بپضیرید، بپظیرید یا...) .