سینه ام میسوخت...
تیر دوشکا با صدای زیری مستقیم به سمتم آمد و آمد و آمد...
مثل برق از سینه ام عبور کرد و از پشتم خارج شد.
سینه ام آتش گرفت انگار...
.
.
دیدم روی زمین افتاده ام
تیر جوری سینه ام را سوراخ کرده بود
که خاک زیر بدنم را میدیدم.
خون از سینه ی شکافته شده ام بیرون میریخت...
چه رنگ زیبایی داشت!
سرخ سرخ... رنگ عاشقی...
میخواستم نفس بکشم
نمیشد
ه... ه... ه...
نمیشد...
سینه ام میسوخت.
انگار سرب داغ تویش ریخته باشند...
ه... ه... ه...
میخواستم داد بزنم
نمیشد...
ه... ه... ه...
سینه ام میسوخت...
یکی در گوشم روضه های فاطمیه میخواند
میخواستم صدا بزنم مادر... یا زهرااااااااا....
نمیشد...
ه... ه... ه...
صدای نفس هایم را میشنیدم
آخر کار بود...
نفس های آخر...
یا... زه........
بوی عطر عجیبی می آمد
.
.
.
***
چشم باز کردم
همسرم به شدت تکانم میداد
ترس و اضطراب همه وجودش را گرفته بود.
هنوز نمیتوانستم نفس بکشم
ه... ه... ه...
دستم را گذاشتم روی سینه ام
هنوز سینه ام میسوخت....
پ.ن:
میشود آیا حضرت محبوب
این خواب که دیده ام ، رویای صادقه باشد؟!
میشود آیا
کودکان من هم
اینگونه باشند؟!
ارباب دیگه خسته شدم
خلاصم کن....
انشاالله شهید بشید-
مردم خواب میبینند م.نم خواب میبینم-
التماس دعا
یا علی مدد را شدیدا عشق است