داغ شقایق...
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ب.ظ
بسم الله
رفت توی بیابون
یه جایی که هیچکس نبینه
زانو زد
با دستاش خاکهارو کنار زد
اندازه یه قبر کوچیک
بچه اش رو گذاشت توی قبر
با دستاش آروم آروم خاک ریخت...
اشک ریخت...
خاک ریخت...
اشک ریخت...
زانوهاش توان نداشت
هر کاری کرد نتونست از جاش بلند بشه
صورت گذاشت روی قبر
فقط زیر لب گفت
حسین جان... فدای دل سوخته ات...
+
شش سال پیش
بچه ام رو که خاک کردم
فقط دلم خوش بود گلوش پاره پاره نبود...
۹۸/۰۶/۱۷