برگی از زندگی
سلام
فرمایشات یکی از بزرگواران در کامنت های پست قبل وادارم کرد به نوشتن این پست!
لذا طبعات خوندن این پست بویژه اتلاف وقت به عهده ی شخص شخیص خواننده محترم می باشه!
صرفا قسمتی از زندگی بندست...
شاید برای بعضی ها نکته ای توش باشه. شایدم نه!
+
اگر چه برگ هایی زرد دارند
ودر دل شعله هایی سرد دارند
کسی اما نمیفهمد که یک عمر
"شقایق" ها دلی پردرد دارند...
(شعر از حقیر)
داشتم روی پایان نامه کارشناسیم کار میکردیم. مدتی بود که حاج خانوم گیر داده بود واسه ازدواج.
اون زمان مشکلات خاصی برام ایجاد شده بود تو دانشگاه و بر خلاف میل باطنی این اواخر بجای مخالفت با درخواست های مادرم درباره ازدواج و پیدا کردن یه دختر خوب صرفا سکوت کردم و ایشون هم متخصص در امر سکوت علامت رضا و این صوبتا...
چند ماهی بود که بنده خدا دنبا کیس های مختلفی بود و پیدا نمیکرد.(البته حق هم داشت. با اون شرطایی که ما گذاشته بودیم!)
ما دو تا شرط گذاشته بودیم اوایل!
یکی اینکه طرف اهل فهم و درک و این صوبتا باشه! دوم اینکه بتونه مارو تحمل کنه!
(خلاصه بقول استادمون فرستادیم دنبال نخود سیاه ولی از اونجایی که حاج خانوم رو هنوز نشناخته بودیم، فکرش رو نمیکردیم که ایشون نخود سیاه رو هم پیدا کنن!)
همون اول کار مادرمون خندید و گفت چه شرایط محالی!
خب اگه اهل فهم باشه که معلومه نمیتونه با تو کنار بیاد (اینجای قضیه ی قهقهه های پدر بزرگوارمون رو اضافه کنید به متن)
خلاصه تابستون همون سال 90 که داشتیم پایان نامه مینوشتیم حساب کردیم که بعد از فارق التحصیلی شیش ماه وقت داریم واسه سربازی!
چهار پنج ماه هم فاصله تا کنکور ارشد.
لذا به حاج خانوم گفتیم فرآیند خاستگاری رو بیخیال شن تا یه سال دیگه که ما به برنامه هامون برسیم.
سرتون رو درد نیارم! همین که ما این رو گفتیم دقیقا دو روز بعدش حاج خانوم اومد خونه(بنده در حال تایپ پایان نامم بودم) و بدو بدو که پیدا کردم اونی که میخواستم و زور که باید بیای بریم فردا شب ببینیم.
مام بر خلاف همیشه که مقاومت میکردیم هیچی نگفتیم و رفتیم و چندین جلسه حرف زدیم و ته تهش رسیدیم به عقد(فرآیندش رو فاکتور گرفتیم)
7 مهر سال 90 عقد کردیم. منزل پدر خانوم ما اصفهان نبود. روز بعد از عقد رو اونجا موندم و از روز بعدش برگشتیم خونه و نشستیم سر درس.
خلاصه حسابی خوندیم تا کنکور.
28 بهمن کنکور ارشد مهندسی شیمی بود. کنکور رو که دادیم دو روز فرصت داشتیم. این دو روز رفتیم لباس عید خریدیم واسه خانوممون(این لباس عید درواقع با خرید عقد و خرید عروسی و همه این چیزا یکی شد!)
1 اسفند اعزام شدیم خدمت منحوس سربازی!!!!
همزمان هم کار میکردیم واسه مخارجمون هم سربازی.
روزهای سختی بود علی الظاهر.
بنده قبل از ازدواج پنج تا برنامه برای شغل و تامین مخارجم رو داشتم. یکیش معلمی و تدریس بود. سالها تدریس کرده بودم و مطمئن بودم هر وقت اراده کنم دوباره میتونم برم سر کلاس و هزینه هام رو تامین کنم.
نکته اینجاست. خیلی وقتا اونجور که ما میخوایم کارها جلو نمیره!!!! (این نکنه خیلی خیلی خیلی مهمه)
میتونم بگم تمام اون برنامه هایی که داشتم ریخت بهم. در کمال تعجب حتی تدریس هم نتونستم بکنم به دلایلی!
از طرفی اعصاب خوردیای سربازی از طرفی مخارج داشت حسابی اذیتمون میکرد.
خانمم رو هم دو هفته یه بار میدیدم اونم فقط در حد یکی دو روز!
ناچار شدم یه کارگاه گلسازی بزنم تو خونه! گل کریستال!
انواع و اقسام گل کریستال رو میساختم و میفروختم تا خرجم در بیاد.
روزها تا ساعت 3 و 4 پادگان بودم. تا میرسیدم خونه میرفتم تو اتاق کار میکردم تا 12 حتی بعضی وقتا تا 2 نصفه شب کار میکردم.
تو اوج بیکاری یه بار هم نشد پدر بزرگوار ما بگه میخوای برات یه جا کار جور کنم؟ با وجود اینکه ایشون خیلی دستشون باز بود تو این قضیه و افراد زیادی رو میشناختن!
البته این رسم بود بین بنده و پدرم و ازین بابت همیشه دست بوس ایشون هستم.
از دوره دبیرستان و حتی قبل ترش تو تصمیم گیری و کارهای شخصی و تا اونجایی که میشد حتی تو بحثای مالی مستقل بودم.
دبیرستان هم که بودم پنجشنبه جمعه ها کار میکردم. تابستونا هم که رو شاخش بود!
لذا با وجود همه مشکلات پدر ما کاری به ما نداشت و ما باید خودمون مشکلات رو حل میکردیم.
یه بار با خنده به مادرم گفته بودن: من که زن نگرفتم! خودش گرفته! خودش هم باید زندگیش رو مدیریت کنه
و این دقیقا چیزی بود که من از ته دل میخواستم!
حتی گاهی وقتا میومد بنده خدا تو اتاقم مینشست تو گل سازی بهم کمک میکرد ولی به تصمیمی که گرفته بودم و کاری که داشتم میکردم احترام میذاشت.
لازمه همینجا بگم که این کار جزو سخت ترین کارهای عمرم بود. نه بخاطر اینکه همه دست و انگشتام سوراخ سوراخ و زخم بود. نه!
فشارهای روحی زیادی برام داشت.
همون سال به عنوان پژوهشگر برتر استان انتخاب شدم. پنج تا مقاله آی اس آی با ایمپکت نامبر بالای 2 به چاپ رسونده بودم. پژوهشگر بسیجی برتر شناخته شده بودم. کلی کارهای علمی و تحقیقاتی کرده بودم و چیزی که اذیتم میکرد همین قضیه بود!
شیطون مدام دم گوشم میگفت این کار در شان تو نیست!
ولی چاره ای نبود. باید خرجمو خودم در می آوردم... پس همچنان کار میکردم...
گذشت تا عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون...
هنوز سرباز بودم . یه ماه اول رو هم گل سازی میکردم تو خونه. تا اینکه رفتیم اعتکاف!
اونجا به امام رضا(ع) عرض کردم آخه نوکرتم! ما به پشتوانه شما رفتیم جلو! رسمش نیست اینجوریا...
شاید باورتون نشه ولی دقیقا روزی که از اعتکاف برگشتیم از طرف شفا(شبکه فعالین ازدواج) یکی از دوستان تماس گرفت باهام که فردا بیا اینجا کارت داریم....
رفتن همانا و مشغول شدن به عنوان معاون شفا و سامانه ملی ازدواج و خانواده همانا!
چند ماهی اونجا کار کردیم. حقوق 300 هزار تومن!!! ولی زندگی خوبی داشتیم. گاهی وقتا یه هزار تومانی نداشتیم! ولی بازم خداروشکر بود و خوشی تو زندگی...
نتایج ارشد اومد! متاسفانه تبریز قبول شده بدم. نه خوب بود و نه میتونستم برم!!! و این خبر یعنی شکست یه سال زحمت و زجر کشیدن با وجود هزار تا فشار اون هم از همه طرف!!! و این یعنی یه سال دیگه درگیری با کنکور و بیچارگی و ....
بخاطر همین چیزایی که تا الان گفتم تقریبا میتونم بگم از دوران عقد (که میگن بهترین دوران زندگی یه ادمه) هیچی نفهمیدم! هیچی هیچی ها!
بگذریم.
پدر ما روی درس نظر ویژه ای داشتن و همیشه میگفتن شما باید تا اونجا که میتونی ادامه تحصیل بدی و این بدلیل این بود که خودشون ازین قضیه یه بار ضربه خورده بودن(اون زمانی که میتونستن آزمون تخصص بودن و فوقدکترا و تخصصشون رو بگیرن درگیر کار شدن و بعدش دیگه نتونستن ادامه بدن)
ایشون منو کشیدن کنار و گفتن میخوای چیکار کنی؟ گفتم تبریز فایده نداره. منم نمیتونم برم. میخوام دوباره بخونم.
گفتن مطمئنی؟ گفتم چاره ای دیگه ندارم (اینم بگم بر اساس علاقه شخصیم خط زندگی و هدفگذاری روی دانشگاه بود. لذا هیچ وقت ولش نکردم)
گفتن پس کارو بیخیال شو. این چند ماهه که وقت داری رو وام بگیر و خرج کن! بعد کنکور هرچی خواستی کار کن!
مام که روی حرف حضرت پدر هیچ حرفی نداریم گفتیم چشم و استعفا دادیم!
شاید باورتون نشه ولی یه ماه بیشتر ازین استعفا نگذشته بود که عسلویه شرکت نفت قرار داد امضا کردم!!!!
(ینی خودمم نمیدونم چجوری جور شد!)
رفتیم عسلویه برای کار. اونجا هم درس میخوندم هم کار میکردم تا اینکه رسید به کنکور و امتحان دادم.
تقریبا یکسال و خورده ای عسلویه کار میکردم. دو هفته اونجا بودم یک هفته اصفهان. یک هفته ای هم که اصفهان بودم درگیر کلی کار فرهنگی و خونوادگی و این چیزا...
اون زمان تقریبا توربولنسی زندگیم کمتر بود(ریز لرزه مثل همیشه زیاد بود ولی زلزله بزرگ خیلی نبود) هرچند خیلی شرایط سختی بود. خصوصا از طرف خانومم فشار زیادی می اومد(هرچند ایشون غر نمیزد ولی خودم خوب میفهمیدم اذیت میشه. خودمم همینطور. عسلویه همه زندگیم رو ریخته بود به هم! هم اخلاق هم سلامت هم زندگی خونوادگی. فکرش رو بکنید خانوم ما باید دوهفته تنها میموند تو خونه تا ما یه هفته بیایم!)
تا اینکه نتایج کنکور اومد!
قبول شدیم صنعتی اصفهان!!!!!!! اونم هسته ای!!!
همون اول کار به مشکل بر خوردیم. نه دانشگاه با کار ما کنار می اومد نه کار ما به دانشگاه...
و باز هم بخاطر رسیدن به هدف ناچار شدیم کار رو ول کنیم و برگردیم اصفهان!
اینجا یه کار پاره وقت پیدا کردیم ولی خودتون فکرش رو بکنید که یهو حقوقتون یک پنجم بشه!
شروع شد! مشکلات مالی حسابی لهمون کرد و این قضیه همچنان ادامه داره...
بهترین روزهای سال 92 روزایی بود که رفتیم کربلا... شاید تنها دلخوشیمون همین بود.
بعدش متوجه شدیم خانومم بارداره!
سه ماه نگذشته بود که بچمون از دنیا رفت.
یک ماه بعدش متوجه شدیم خانومم سه بیماری ناجور داره که تقریبا قابل درمان نیست و فقط میشه کنترلش کرد.
هزینه دارو و درمان یه طرف ، مشکلات و فشارهای روحی این چند تا قضیه اخیر هم از یه طرف ، درسای سخت دانشگاه اون هم تو صنعتی اصفهان از یه طرف ، بی پولی هم از یه طرف...
خلاصه روزای خیلی سختی بود.
یادمه یک هفت قبل از امتحانا بود که فرجه داشتیم واسه درس خوندن. خانومم بستری شد!
من فقط میرسیدم برم سر جلسه امتحان و برگردم! همین!
با هر بد بختی بود معدلمون رو رسوندیم به 16!
باز هم یه مدتی با همین شرایط تو همون موسسه کار کردم. موسسه فرهنگی پژوهشی. تقریبا همه کاری میکردم اونجا.
اسما معاون پژوهشی بودم ولی هرکاری که بود میکردم. هر چند ماه یه بار هم حقوق میگرفتم.اوضاع خیلی خراب شده بود.
رسید به خرداد امثال!
وسط امتحانا حتی یه هزار تومنی هم پول نداشتم!
از طرفی کلی درس و امتحانای سنگین دانشگاه اونم صنعتی. از طرفی خرج خونواده که حالا دو برابر حقوقم شده بود!
دقیقا وسط امتحانا با ناراحتی از خونه زدم بیرون.
تو این مشکلات و امتحاناتی که تو این چند ماهه برام افتاده بود حتی با یه نفر درد دل هم نکرده بودم!
همیشه خندیده بودم که خانومم فک نکنه دنیا به آخر رسیده... خصوصا تو قضیه بچه.
تکیه گاه بودن تو زندگی سخته! و این سختی رو فقط یه مرد میفهمه.
نه حق اعتراض داری نه حق جا زدن نه حق شکایت نه حق گریه نه حتی حق درد دل!
تو خیابونا راه میرفتم...
کاملا بی دلیل...
از دست کارم تو موسسه حسابی شاکی بودم چون حقوق رو به موقع نمیدادن با وجود کارهای عجیب و غریبی که اونجا باید انجام میدادم.
تصمیم گرفتم شغلم رو عوض کنم.
برای یه مرد خجالت کشیدن جلوی خونوادنش تعریف نشدست...
رفتم یه جا به عنوان پیک موتوری و بازار یاب!!!
دیگه برام مهم نبود پژوهشگر برتر بودن و اونهمه دبدبه کبکبه و کارشناسی ارشد مهندسی هسته ای و ...
فقط میخواستم داروهای خونوادم رو تهیه کنم...
یه مدت کوتاهی نگذشته بود که یه کار جدید جور شد.
اومدم اینجا
یه شرکت دانش بنیان مهندسی تو شهرک علمی تحقیقاتی صنعتی اصفهان که مال یکی از اساتید دانشکده خودمون بود.
سه روز تو هفته اینجا کار میکنم. سه روز تو هفته همون موسسه فرهنگی پژوهشی...
حرف آخر:
خدا هیچ وقت نمیذاره کسی که بهش توکل کرده در بمونه
همه چیز یه روز میگذره و فقط خاطرش میمونه.
+
در همه این لحظات و تو سخت ترین ثانیه ها(که خیلیاش رو نگفتم!) از زندگیم لذت بردم و معتقدم بهترین زندگی رو داشتم.
الحمدلله
خداروشکر
خداروشکر
خداروشکر
همین که هنوز هر هفته شب جمعه حضرت ارباب صدامون میکنه و میکشونتمون هیئت یعنی خوشبختی...
بقیه چیزا مهم نیست.
کامل خوندمش؛خیلی خوب بود.
خدا قوت؛پشتکار یعنی این...
یاعلی