کم آوردم!...
السلام علیک یا اماه یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)
سلام خدمت همه دوستان و همکاران محترم
داشتم نظرات دوستان رو میخوندم ناخود آگاه یاد یه قضیه ای افتادم.
برای بعضی از رفقا گفتم این قضیه رو. بازم میگم شاید تاثیری که روی خودم داشت روی شما هم داشه باشه. شاید دیدتون به زندگی عوض شد....با دل نوشتم پس چشمهاتون رو ببندید با دل بخونید...
رفقا خیلی کم اتفاق افتاده که در برابر یه نفر کم بیارم اما خب! وقتایی هم که کم آوردم بدجوری کم آوردم....
یادمه چند سال پیش بود. در کنار درس دانشگاه تو اصفهان تدریس هم میکردم. همه جور شاگردی هم داشتم. کوچیک بزرگ... دختر پسر... پولدار فقیر... درس خون تنبل... از همه جا از همه رنگ از همه قشر... خلاصه جزو بهترین و لذت بخش ترین خاطرات عمرمه اون روزها.
هییییییییییی... یادش بخیر. چقدر لذت داشت سر و صداهای بچه ها قبل از شروع کلاس. چقدر قشنگ بود خنده های نازشون. چقدر خوب بود شیطنتهای بچه گانشون. چقدر لذت داشت تیکه هایی که گاه و بیگاه به من میگفتند و کلاس از خنده میترکید... یادش بخیر وقتایی که یواشکی پچ پچ میکردند و من با غضب نگاهشون میکردم تا ساکت بشن. بعد بهشون با مهربونی لبخند میزدم و اوناهم نیششون بازمیشد تا بناگوش!
چقدر با هم رفیق بودیم. چقدر باهم خوش بودیم. صدای قهقها هاشون موقع تپق زدن من هنوز توی گوشمه... چقدر باهم میخندیدیم. واقعا از ته دل! چیزی که این روزها مردم در به در دنبالش میگردن. یه دل ساده یه ذره خوشی!
من بودم و بچه ها و خدای بچه ها...
بی دغدغه... بی غل و غش. عین آب زلال عین آینه شفاف...
چقدر دلم تنگ شده براشون... برای اون میز و صندلیهای ساده و بچه های ساده تر و پاکترش. (متاسفانه تو دانشگاه ازون صفا و پاکی خبری نیست...) دلم تنگ شده برای بازیگوشی های بچه گونشون. برای خرابکاریهاشون. برای درس نخوندناشون... برای تنبلیهاشون. برای زرنگیهاشون...
برای اشکهای پنهانیشون. برای درد دلهایی که یواشکی تو زنگ تفریح بهم میگفتند و دلم رو آتیش میزدند!
واقعا که دنیا خیلی کوچیکه رفقا!!! نه؟ ولی برای اونا یه جور دیگه بود. یه جور دیگه زندگی میکردن. احساس میکردم اعتمادشون به خدا خیلی بیشتر از ما بود. چه روزهای قشنگی بود با همه سختیهاش! یادش بخیر........
بگذریم... زیادی درد دل کردم امشب... یکی از الطاف بزرگ خدا به من این بود که با بچه های کمیته امداد کلاس زیاد داشتم. واقعا ماه بودن. لنگه نداشتن به خدا...
یه کلاس داشتم با دختر بچه های اول دبیرستانی کمیته امداد... واقعا کلاس جالبی بود. تنها کلاسی که دیده بودم همه ی دخترها چادر سر کردن همین کلاسهای کمیته امداد بود. حیا و معصومیت کودکانه تو چشماشون موج میزد به خدا... واقعا افتخار میکنم که معلم همچین بچه هایی بودم.
تقریبا سی تا دانش آموز بودن .اما تو همشون یکیشون با بقیشون فرق داشت! گرچه هیچ وقت به رفتارهاشون توجه نمیکردم چون دختر بودن اما این یکی خیلی برام عجیب بود. از همون روز اول با بقیه فرق داشت. هوشش خیلی بالا بود. برخلاف بقیه دخترا که ریاضی رو دیر یاد میگیرند خیلی زود یاد میگرفت. وقتی حرف میزد اصلا احساس نمیکردم یه دختر بچه ی اول دبیرستانیه! حس میکردم یه خانوم حدود سی چهل ساله داره باهام حرف میزنه. اینقد رسنگین صحبت میکرد. یه چادر مستعمل سرش کرده بود و چون من نامحرم بودم چادر رو با دندوناش نگه میداشت و تند تند جزوه مینوشت. در نهایت وقار و متانت و شخصیت و حجاب. واقعا محشر بود. پشت چهره ی معصوم کودکانش انگار یه شخصیت خیلی بزرگ قرار داشت...(دور از شما اما کاش دخترهای دانشگاهی یه ذره فقط یه ذره مثل این بچه بودن!) پیش خودم فکر میکردم درسته فقیره اما حتما یه خونواده خیلی خوب و سطح بالا داره که اینجوریه دیگه!... خلاصه مدتی گذشت...
یه روز بعد از اتمام کلاسم دم دفتر مدرسه ایستاده بودم با مسئول کانونشون صحبت میکردم که آروم اومد از کنارم رد شد. زیر لب آروم و با حیا گفت: آقای حیدری خسته نباشید. خداحافظ.
منم جواشون دادم . رفت...
نمیدونم چی شد یهو مسئول کانون بهم گفت آقای حیدری میشناسی این دختر رو؟ هیچ وقت ازین حرفها نمیزد!
با تعجب گفتم: نه؟ باید بشناسم؟
گفت: خیل عجیبه این دختر!!!
خیلی کنجکاو شدم اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: چطور مگه؟
گفت: وضع این بچه خیلی خرابه! تو یه خونواده چهار نفری زندگی میکنه!
یه پدر داره که متاسفانه معتاده... یه مادر داره که اونم معتاده! یه برادر بزرگتر داره که اون هم معتاده...
این سه نفر جلوی این بچه باهم میشینن مواد مصرف میکنند و اونوقت این دختر.....................
دیگه نفهمیدم بقیه حرفاشو. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود.مدام رفتارش میومد جلوی چشمام!
مگه میشه؟؟؟؟ یه همچین دختری و یه همچین خونواده و محیطی؟؟؟ وای خدا!!!!
نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم و اومدم خونه. تا صبح خوابم نبرد.شاید برای شما عادی باشه اما من داشتم دیوانه میشدم.!
برای اولین بار بود که اینجوری کم آورده بودم!... اونم جلوی یه دختر! اونم یه دختر کوچولو! اونم دختری که شاگردمه!
آره کم آورده بودم. بدجوری هم کم آورده بودم. با این همه قدرتی که داشتم با این همه ادعایی که داشتم جلوی مردونگی این دختر بچه کم آوردم! دختر بچه که نه! نمیدونم چه اصطلاحی باید براش بکار برد! خیلی حالم گرفته شده بود....
خیلی مرد بود این خانوم... خیلی...
از اون روز به بعد دیدم نسبت به خودم 180درجه تغییر کرد. خیلی خودم رو پست و کوچیک میدیدم. تازه فهمیده بودم معنی این آیه رو که خدا میفرماید" هر که را بخواهیم هدایت میکنیم..."
هنوز که هنوزه بعد این همه سال و این همه روابط مختلف هنوز مثل این خانوم بزرگوار ندیدم.
خدایا! منه بدبخت روسیاه رو ببخش! نه بخاطر گناهایی که به درگاهت کردم. به خاطر اون اشکهایی که این بچه ها ریختند و این چشمهای بی لیاقت ندید.! که مطمئنم اگر میدید لیاقت دیدن پدرهمه ی یتیمها امام زمان(عج) رو پیدا میکرد...
خدایا! منه زمین خورده رو ببخش! نه بخاطر کارهایی خوبی که برات کردم. بخاطر دعاهایی که این بچه ها درحقم کردن...
خدایا! اگر مُردم و اون دنیا فرشته هات ازم پرسیدن چه کار مفیدی کردی تو دنیا فقط یه چیز دارم بگم...
با این دستام اشکهای یه بچه یتیم رو پاک کردم. همین.........
خدایا! به دادم برس...
مهر89
کسی نیامده جز او سر قرار خودش
چه انتظار عجیبیست اینکه شب تا صبح
کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش...
یا مهدی