مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...

مردی به نام شقایق

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست!

***

شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.

در دشتهای دور، لابه‌لای سنگها می‌روید و به آب باران قناعت دارد

تا همواره تشنه باشد و بسوزد.

داغدار است و گلبرگهای سرخش را نیز گویا به خون آغشته‌اند.

شهید نیز آزاده است و فارغ، قانع، تشنه، سوخته دل و داغدار و غلطیده در خون

اما میان این دو چه نسبتی است؟

*******
اگرچه برگهایی زرد دارند
و در دل شعله هایی سرد دارند
کسی اما نمیفهمد که یک عمر
"شقایق"ها دلی پر درد دارند...
******
به ظاهر مرد:.متاهل:.
کارشناسی مهندسی شیمی
ارشد مهندسی هسته ای
صنعتی اصفهان:.

مدیر مهندسی یه پتروشیمی تو جنوب کشور فعلا!:.
متاسفانه ساکن تهران!

فقط حسین...
همین.

طبقه بندی موضوعی

کلمات کلیدی

بایگانی

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

سهوا که نه! انگار عمدا می کشندت

مانند کوهی... مثل آهن... می کشندت


تو وارث جون و بلالی ای برادر

تنها به جرم شیعه بودن می کشندت*


 


پ.ن:

آرمانها و شعارهای انقلاب اسلامی استقلال و آزادی و عدالت و برابری بود. هدف انقلاب نابودی کاخ نشین ها و حکومت مستضعفین بود. عبارات آتشین نهج البلاغه را می خواندند و داستانهای سیره پیامبر و حوادث صدر اسلام را نقل می کردند. این رویکرد انقلابی با سرعتی باورنکردنی صادر شد و امروز از پاکستان تا بحرین و از بیروت تا کالیفرنیا صدای انقلاب شنیده می شود.

سی و هفت سال بعد از انقلاب اسلامی ما، در زاریای نیجریه محرومان آفریقایی آرزوهای خود را در آرمانهای ایرانی می بینند و پای این آرمانها ایستاده اند و جان می دهند و چهره به چهره با استکبار جهانی می جنگند و ما سی و هفت سال بعد درگیر اختلاس این و خیانت آن و رشوه اداری و ربای بانکی هستیم.

دغدغه آنها نجات انسان و دغدغه ما فروش پراید است! نخبگان آن سوی دنیا حسرت یک لحظه دیدار رهبر ما را دارند و مدیران اینجا برای نرم کردن دل شیطان بزرگ نقشه می کشند و حسرت می خورند.

شیخ زکزاکی در آن سوی دنیا برای کرامت انسان و آزادی و انقلاب اسلامی خون می دهد و شیخ زیگزاگی ما در اینجا در سونای خشک به نتیجه انتخابات مجلس فکر می کند! ... واقعا حیف شد، همه انقلاب را صادر کردیم ! کاش یک ذره اش را محض احتیاط برای خودمان نگه می داشتیم.**


+

*شعر از حقیر

**متن از محمدرضا زائری

مردی به نام شقایق
۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹ نظر

بسم رب الشهداء و الصدیقین


مرتضی زارع هم شهید شد!

یکی از اقوام دورمون بود. مسئول گروهان ما بود تو آموزش یه مدت. خیلی اذیتش کردیم بنده خدارو!

گروهان ما اکثرا بچه های پایین شهری بودن که آموزش با همه سختیاش براشون تفریح بود بیشتر.

نه از تنبیه میترسیدن نه داد و بیداد و نه... لذا کنترلشون خیلی سخت بود. 

فکر کنید من ارشدشون بودم!!! دیگه اونا چی بودن.

خلاصه این آقا مرتضی رو خیلی حرصش دادیم. هم تو آموزش هم میدون تیر...


خبرشهادتش و عکسش رو که دیدم دلم ریخت. خیلی پسر ساده و بی آلایشی بود.

همزمان خبر بهم رسید شوهر همکار و همکلاسی سابقم خانم طینه زاده هم شهید شدن. خیلی ناراحت شدم و قلبا دلم گرفت.

وقتی این ناراحتی مضاعف شد که فهمیدم شوهر خانم طینه زاده همین آقا مرتضی زارع بودن!!!

این پیامیه که برای دوستانشون فرستاده بودن!



پ.ن:

اقا مرتضی تبریک

خواهر طینه زاده تسلیت

هرچند با شناختی از شما دارم میدونم الان چه حس و حالی دارید و مثل قبل محکم و استوار ادامه میدید.


ما هم قول میدیم راه همسرتون و باقی شهدارو خالی نذاریم.

مردی به نام شقایق
۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۳ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

سلام خدمت همه ی دوستان عزیز و بزرگوار


ان شاالله که حال همه خوب باشه به برکت ولایت اهلبیت و روز بروز هم بهتر بشه به برکت اطاعت از این بزرگواران.


بالاخره غیبت صغری به پایان رسید و ما رسیدیم که سری به کنج دنج خودمون بزنیم و از شرمندگی دوستانی که این مدت اینجا تشریف آورده بودن در بیایم.


بله. متاسفانه اونچه نباید میشد شد و شکی نیست که خیر بنده در این بوده و بدون شک خدا برای بنده اش هیچ وقت بد نمیخواد.


تو زندگی آدم بعضی وقتا ناچار میشه از روی ناچاری و ناچارا تصمیم هایی رو بگیره!

یکی از این تصمیم هارو هم ما این چند وقت گرفتیم و در پی این تصمیم ناچار شدیم شهر عزیزمون اصفهان رو ترک کنیم و به تهران نقل مکان کنیم تا بتونیم تو پوزیشن شغلی جدید انجام وظیفه بنماییم!


بالاخره پس از کش و قوس های زیاد دست زن و بچه رو گرفتیم و اومدیم تهران! 

به لطف خدا مسئولیت مهندسی پتروشیمی تولید فرمالین قشم رو به بنده دادن و تقریبا یک ماهه که مشغول شدیم در این سمت جدید و در محیط جدید و در شهر جدید و کلا همه چیز جدید!!!

لذا این مدت تو منزل نت نداشتیم و سر کار هم اینقدر مشغلاتمون زیاد بود که وقت نداشتیم سری به اینجا بزنیم ولی خب خداروشکر کم کم اوضاع داره منظم تر میشه و ان شاالله دوباره به روال قبل بر میگرده.


راستش فکرش رو نمیکردم تهران اینقدر بد باشه!

شاید به خاطر اینه که هنوز بهش عادت نکردم ولی هر طور حساب میکنم من با این شهر غریبه ام!

انگار اخلاقیات بکلی مُرده تو این شهر! ارزشهای انسانی هیچ رنگ و بویی ندارن!

اوج امانیسم و شهوت گرایی...

اوج بی تفاوتی و سردی...

اوج بی اخلاقی و خشونت...

اوج بی فرهنگی و فرنگی مابی...


صبح به صبح با مترو رفتن سر کار اونم با تحمل فشار شب اول قبر، شب هم با همون حال برگشتن شده برنامه هر روزه!


این وسط من موندم که بچه ام رو تو همچین محیطی چطور باید بزرگ کنم...


پ.ن:

تنها چیزی که باعث شد از پدر و مادر و استاد عزیزم

و از شهر خوبم دور بشم این معظل کار لعنتی بود!


ولی به لطف خدا به زودی بر میگردم اصفهان.

ینی شک نکنید...


حتی اگه شده جنازمم برگردونن نمیذارم تو تهران خاکم کنن! (آیکون ناسیونالیستی مفرط)


ان شاالله بزودی از تجربیات جدید! اینجا مینویسم.


دعابفرمایید که سخت محتاجم.

مردی به نام شقایق
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

هیأت متوسلین به کدخدا!

چه‌کسی بود صدا زد سیمان؟

حسین قدیانی: سیمان را نه این و آن؛ که توافق هسته‌ای وارد ادبیات سیاسی کشور کرد. براساس این توافق قرار است در قلب رآکتور اراک، سیمان ریخته شود. چه بسیار نخبه ایرانی که از خواب و خوراک خود زدند، شب‌بیداری کشیدند و از قضا در اوج تحریم، برای صنعت هسته‌ای کشور، قلبی نوپا و سرزنده دست و پا کردند لیکن جناب صالحی و دیگر شرکای مافوق، تن به توافقی دادند که براساس آن باید قلب رآکتور اراک با سیمان پر شود. آنی خود را بگذارید جای آن نخبه وطن که عرق ریخت و خون داد تا قلب رآکتور اراک، سند مستندی باشد دال بر خودکفایی و خوداتکایی جوان ایرانی؛ حال باید علاوه بر شهید، شاهد شهادت قلب رآکتور اراک باشد، آن هم به دست توافق امثال ظریف و صالحی، و آن هم با سیمان! آنی خود را بگذارید جای آن متخصص صنعت هسته‌ای که مشخصا محل کارش رآکتور اراک بود! آنی خود را بگذارید جای زن و بچه یا مادر و پدر این متخصص! به راستی چه کسی خوشش می‌آید که ببیند با سیمان، محصول دسترنج قیمتی‌اش را پر کرده‌اند؟ شگفتا! سیمان فی‌الواقع قرار است درون قلب رآکتور اراک ریخته شود، یعنی در عالم واقعیت قرار است روی احساس و عواطف خانواده شهدای هسته‌ای و دیگر اندیشمندان این عرصه مهم و حیاتی سیمان ریخته شود، آن وقت جناب صالحی رگ گردن کلفت می‌کند! که چی؟ که نماینده مجلس مرا تهدید کرده! عجب! سربازان خط مقدم دیپلماسی این همه نازک‌نارنجی بودند و ما نمی‌‌دانستیم؟! چطور دشمن هر روز، و متاثر از دست فرمان غلط دوستان دیپلمات، ایران و ایرانی را تهدید می‌کند،‌ رگ گردن آقایان اندک ورمی نمی‌کند لیکن به تهدید خودشان که می‌رسد، این همه حساس می‌شوند و احساسی؟! یعنی تهدید همه ایران، اندازه تهدید فلان دیپلمات، ارزش صرف غیرت ندارد؟! باورم هست اگر یک‌صدم این غیرتی که روی خودشان داشتند، روی مملکت هم می‌داشتند، دیگر توافق هسته‌ای این همه دل‌بخواه دشمن از آب درنمی‌آمد. همچین قپی در می‌کنند که نماینده مجلس مرا تهدید کرده کأنه نماینده مذکور با کارد سلاخی بالای سرش ایستاده! خجالت هم چیز خوبی است! ما را باش فکر می‌کردیم بعضی از این دیپلمات‌ها اگر انقلابی نیستند لااقل با الفبای مردی و مردانگی حداقلی از مؤانست را دارند! هم‌الان یادم آمد روزگار کودکی را، و نه حتی دبستان که آمادگی و مهدکودک! آنجا و آن روزها اگر پسربچه‌ای در مواجهه با یک تهدید همکلاسی خود، قیصریه را می‌خواست به آتش بکشد، همه به آن همکلاسی نازک‌نارنجی می‌گفتند: «بچه ننر!» و بعد ادامه می‌دادند: «حالا این یه حرفی زد! تو چقدر بچه‌ای؟» صدالبته در عالم سیاست نام چنین مواجهه‌ای دیگر

«بچه ننر‌بازی» نیست، بلکه بی‌تعارف ذیل عنوان «پدرسوخته بازی» تعریف می‌شود! چطور مافوق همین دیپلمات، و در بدترین اتهام ممکن، منتقد خود را «حواله به جهنم» می‌دهد، تهدیدی رخ نداده اما وای از آن روز که به حضرات احساسی و نازک‌طبع عرصه دیپلماسی از گل نازک‌تر گفته شود! آری! همه به یاد دارند که رئیس قوه مجریه، باری پیش از این جمله اصحاب نقد را حواله به جهنم داد! ما هم می‌خواستیم مثل آقای صالحی ‌بازی درآوریم، باید می‌نوشتیم که اولا صرف این حواله دادن به جهنم یعنی تهدید به قتل جمیع جماعت منتقد! و ثانیا یعنی مشخص کردن جایگاه ابدی کشته‌شدگان، آن‌هم در جهنم! جز این است؟ و این درحالی است که نماینده مجلس، برای حرف خود، کلی اما و اگر گذاشته، بی‌آنکه اشاره به جهنم رفتن آقای صالحی بعد از مرگ کذایی داشته باشد! درجه آخر و من‌باب خیرخواهی توصیه می‌کنیم آقایان را که کمی بزرگ شوند! عاقبت، چنین توافقی، تنها و

تنها محصول درشتخویی با هموطن و نرم‌خویی با اجنبی است. آقایان! هیأت  متوسلین به کدخدا زده‌اید، اشکالی ندارد. می‌نویسیم پای لیاقت‌تان که تدبیر اقتصادی را به‌جای همت جوان ایرانی، تقاضا از دشمن می‌کنید اما می‌خواهید

به کدخدا توسل کنید، خب! توسل کنید!

دیگر چرا برای نمایندگان ملت خودتان ‌بازی

درمی‌آورید؟!

مردی به نام شقایق
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۹ موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۳ نظر



یک شب از شبای خدا 


گرگ و روباه یک نقشه کشیدند. 

چند روز بعد گرگ اومد وسط گوسفندا شروع کرد به بع بع کردن. 

گوسفندا اولش تعجب کردند!

به خودشون گفتند این چشه؟

گرگا که بع بع نمیکنند.!

گرکه شروع کرد به علف خوردن. 

انقدر علف خورد که سیر شد.  

گوسفندا پرسیدن چی شده؟

چرا به ما حمله نمیکنی؟


گرگ رفت روی یه سنگ نسبتا بلند. داد زد:

 من توبه کردم.!! من توبه کردم!!


گوسفندا تعجب کردند.  


گفتند چطور ممکن. ؟

بعضی هم گفتند راست میگه. 

شور کردند. بعضی گفتند حقه است و کلک گرگ. اما بقیه قبول نکردند. گفتند ما دیدیم که گرگ علف میخوره.  گفتند باید علف ها رو تقسیم کنیم.

 فردا توله گرگ ها صاحب علف های ما میشه

خلاصه گفتند اگه بخواد از مراتع ما استفاده کنه نمیشه باید مذاکره کنیم.


رفتند پیش گرگ

گفتند برای مذاکره اومدیم نمیشه تو از علف های ما بخوری 

گرگ قبول کرد. اما شرط گذاشت.  که روباه به عنوان فرد بی طرف داور و قاضی باشه

 اون بخش از گوسفندا هم که قبول کرده بودند حاضر شدند. و پای میز نشستند. 

اول گرگ گفت تمام مراتع مال من.  روباه تایید کرد و گفت چون قبلا شکار گاه گرگ  بوده. 

 گوسفندها قبول نکردن. گرگ گفت یا زمین ها مال من باشه یا دوباره گوشت خوار میشم.!

گوسفند ا شور کردند.  

بین خودشون گفتند.  اینطوری نمیشه. اگر گرگ گوشت خوار بشه ما کشته میشیم.  شرایط گرگ سخته. 

بیاید با سیاست  بریم پیش گرگ بگیم شرایط آسون تری بذاره. 

رفتن پیش گرگ.

 گرگ گفت. قبول. شما علف بخورید . اما با اجازه من و از اونجا که من میگم. و هر وقت که من  میگم علف بخورید.  بیاید پیش من.  از من اجازه بگیرید. 

قبول کردند.  

از فردا اجازه می‌گرفتند. گرگ به بعضی اجازه میداد. به بعضی نه.  که از بخشی از مراتع که علف های خوبی نداشت استفاده کنند.  

چند وقتی گذشت... 

گوسفندها ضعیف شده بودند... نر ها هم قدرت دفاع نداشتند. دیگه نمیتونستند از بره ها  دفاع کنند.

تا این که یک شب گرگ شبانه حمله کرد. و گوسفند رو برد.  

این قضیه شبای بعد ادامه پیدا کرد!!


گرگ شبانه حمله میکرد. و یک گوسفند رو میبرد. و می خورد. 

هیچ کس نمیتوانست. کاری بکنه.


گرگ قوی شده بود و گوسفندها ضعیف. 


این وسط روباه هم عرض اندام میکرد.با گرگ سهیم شده بود هیچ گوسفندی حق اعتراض نداشت. و فقط انتخاب میکردند. که امشب چه کسی کشته بشه. 


همه گوسفندها کشته شدند. 

فقط به خاطر یک بار علف خوردن گرگ!!!



پ.ن:

این یک مثال است ونه کسی گوسفند ونه کسی گرگ ولی نکند غافل شویم ،لاغر ونحیف شویم وبی سلاح شویم. 

یادمان باشد گرگ همیشه گرگ است .....

امریکا همیشه دشمن ایران است




+

پسر: مامان کاری نداری؟ من دارم میرم....

مامان: قربون دستت اول یه دونه نون بخر بده بعد برو...

پسر: مامان وقت ندارم، دیرم شده... نون طول میکشه!

مامان: پس این آشغالا رو ببر دم در!

پسر: وای مامان! میدونی چقدر طول میکشه؟ دیرم شده بخدا! یه کار سریع بگو...

مامان: کوفت! پس لااقل این طرح برجام رو بررسی و تصویب کن! وقت این رو که داری؟!

پسر: قربون مامان گلم بشم... چشم... حتما!


(در جلسه علنی امروز صبح مجلس،

با جلوگیری علی لاریجانی از ارائه پیشنهادات توسط نمایندگان،

طرح برجام در 20 دقیقه بررسی و تصویب شد!)



بعدن نوشت:

خدایا

و خودت شاهد بودی

ما هر کاری از دستم بر اومد انجام دادیم...


حاج مهدی

شرمندتم داداش...

بالاخره تصویب شد


یادته میگفته این مجلس هرچی توش بیاد تصویب میشه؟


روحت شاد

مردی به نام شقایق
۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

حال من حال یتیمی ست که هنگام دعا

به فراز "به ابی انت و امی" برسد...



پ.ن:

بیاید امروز همدیگه رو خیلی دعا کنیم.

دعا کنیم از یتیمی در بیایم...



+

بابی انت و امی یا حسین...

 

مردی به نام شقایق
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

عکس هایشان را یکی یکی نگاه میکنم

بعد به سنگ هایی که ردیف ردیف...

می نشینم.

با انگشت چند تا ضربه آرام روی سنگ میزنم...


هی رفیق!

این آرزویی که تو به آن رسیده ای

مال من بود...

+



پ.ن:

حاج مهدی

بی تعارف بگم

وقتی شنیدم حضرت "آقا"

تشریف آوردن امام زاده و

سرمزارت ایستادن و

وصیت نامه ات رو خوندن و

برات فاتحه فرستادن


حسودیم شد!



+

بعضیا

یه نفرن

اما وقتی نیستن

همه تنهان...


خیلی تنهام رفیق...


مردی به نام شقایق
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

بسم الله


گاهی شبا دیر می خوابه. بغلش می کنم و می چسبونمش به سینم. صورتشو می بوسم. دستای کوچیکشو میکشه روی صورتم. نوازشش لطافت عجیبی داره که قابل توصیف نیست. همونجور که داره تند تند پستونک میخوره میخنده... قند تو دل آدم آب میشه. گاهی به کله ام میزنه بیخیال کار فردام بشم و بشینم تا صبح باهاش بازی کنم و اون بخنده...


شروع میکنم به راه رفتن تو اتاق. چراغارو هم خاموش میکنم.

آروم در گوشش بجای لالایی میخونم:

علی علی علی علی... علی علی علی علی... علی علی علی...

علی علی علی علی... علی علی علی علی... علی علی علی...

علی علی علی علی... علی علی علی علی... علی علی علی...


حیف که بعضی وقتا زود خوابش میبره.

 دلم میخواد بازم ادامه بدم:

علی علی علی علی...


میذارمش آروم تو جاش و دوباره آروم صورتشو می بوسم.

یه جوری خوابیده انگار نه انگار که تو این دنیاست.معصومانه و بی خیال...



ساعت ها میگذره و من تو رختخواب خودم دراز کشیدم

ولی انگار هنوز یکی تو گوشم میخونه:

علی علی علی علی...



+

احلی اسمائکم

الحق که در نامتان حلاوتیست

و در تکرار آن حلاوتی دیگر...



++

بعضی شبها هم براش لالایی میذاریم

این صوتو که میذاریم دیگه جیکش در نمیاد:

دریافت


البته بیش از اونیکه حنانه این لالایی رو دوست داشته باشه خودم دوست دارم!!!

شبها ساعتها به همین شعر بچه گونه فکر میکنم...

بعضی شعرها عمق دارن.

حتی با وجود بچه گانه بودنشون.



پ.ن:

نیگاه به این قیافه مظومش نکنیدا!

گودزیلائیه واسه خودش

اون روی سکه اش در ادامه مطلب!

مردی به نام شقایق
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ نظر

سلام


البته از قدیم گفتن باجناق فامیل نمیشه ها ولی خب حالا اگر بزور فامیل فرضش کنیم، بچه ی باجناق میشه بچه فامیل دیگه!

یه ازدماغ فیل افتاده ی کاملا بی عرضه ی دو متری! که غیر از تبلت و دیدن سریال های خارجی ترسناک و صحنه دار چیز دیگه ای ازش ندیدم تا الان!


امسال کنکور داشت. مارو مجبور کردن یه مدت ریاضی باهاش کار کردیم.

بله. مجبوووووووور...


خلاصه از صفر رسوندیمش به جایی که آزمونای سنجش رو حدود شصت هفتاد درصد اختصاصی میزد و رتبه اش هم بد نمیشد! هر چند هیچ وقت به آینده ی این دیلاق امیدی نداشتم ولی مدام به خواهر خانومم (که الحق الگوی مناسبی برای مادرای بچه داغون کن تشریف دارن) اصرار کردم که بهش استرس ندین و بزارین کارشو بکنه! اما امان از دست این زنا....


خلاصه خواهر خانوممون زحت کشیدن و دقیقا اون کارایی که ما گفتیم رو عکسشو انجام دادن و بچه رو فرستادن واسه کنکور(روی کلمه بچه اصرار دارم)


رتبه ها که اومد دیدم نامرد حدود بیست درصد ادبیات و دینی و عربی زده بقیه رو هم همه رو از دم صفر!

میگم آخه لاکردار تو همه آزمونا زبانو 90 درصد میزدی! خب لااقل یه دونشو سر کنکور شانسی میزدی که صفر نباشه درصدت!

ریاضی و فیزیک و شیمی همه صفر!


بعد اومدن خونه ما با اشک و آه و ناله و ضجه و لطمه و اینا واسه انتخاب رشته!

بعد آقا پاشو انداخته رو پاش میگه من به این نتیجه رسیدم به مهندسی پزشکی فقط علاقه دارم!!!! (میخواستم لیوان شربت رو از عرض بکنم تو حلقش)

گفتم باشه. پس انتخاب اولت رو بنویس مهندسی پزشکی دانشگاه شریف...(دیدم خانومم داره چپ چپ نیگا میکنه!)


خلاصه جواب نهایی کنکور دیشب اومد و آقا زاده قبول شدن. چی؟  مهندسی کامپیوتر اونم از نوع نرم افزار!!!


از دیشب تا الان دارم به قیافه اون جونورایی که با این سر یه کلاس میشینن فکر میکنم. اینقدر خندیدم دل درد گرفتم...




پ.ن:

هیچ وقت روی بچه هاتون حساب زیادی باز نکنید.

ینی اصن هیچ حسابی باز نکنین...

مردی به نام شقایق
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۸ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ نظر

حجت الاسلام احمد سالک: کلاه گشادی در برجام بر سر ما رفت/ مهندس علیرضا حیدری: موج ناامیدی نخبگان و تغییر رشته از گرایش های هسته ای


مهندس علیرضا حیدری: متاسفانه امروز اعتماد متخصصان هسته ای به سازمان انرژی اتمی کم شده و برخی از ما حتی حاضر به فعالیت در حد تحقیق و توسعه نیز با این سازمان نیستیم. عده ای در حال تغییر رشته علمی و تغییر شغل و خروج کامل از موضوعات هسته ای هستند و برخی افراد را نیز به اجبار از سازمان خارج می کنند…


پ.ن:

این روزها

من نه! ولی دوستان هسته ایم که اهل جهاد علمی بودن و هستن

بیش از همیشه مظلومن...


مردی به نام شقایق
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر