زنگ تفریح بود. بچه ها تو حیاط مدرسه داشتن بازی میکردن.
خیلی وقتا زنگای تفریح بجای موندن تو دفتر و شنیدن چرندیات برخی معلم نماها!!!!! میرفتم بیرون و با بچه ها خوش و بش میکردیم.
خسته بودم اون روز. چند ساعت تدریس پشت سر هم، اون هم ریاضی ، اون هم به اون بچه های شیطون...
شب قبلش هم تو اتوبوس بودم که بیام اصفهان.
چاییم رو که خوردم دلم نیومد بیرون نرم و از شادی بچه ها لذت نبرم.
بچه های کمیته امداد بودن. تو یه مدرسه پسرا تو یه مدرسه دیگه دخترا. عجیب بودن. عجیب در عین عادی بودن ، عادی در عین عجیب بودن!
آروم از دفتر مدرسه زدم بیرون. کریدور رو طی کردم رسیدم به در حیاط. بالای پله ها وایساده بودم و بچه هارو نیگاه میکردم و ازین که شادن و دارن بازی میکنن غرق لذت میشدم.
دو تا از بچه ها نشسته بودن روی پله ها رو به حیاط و پشت به من. نمیدیدن من رو.
یکیشون راهنمایی بود یکیشون دبستان. باهم داداش بودن. سه تا خواهر هم داشتن.دخترا بزرگتر بودن. اونا هم شاگردای خودم بودن. واقعا دخترای ماهی بودن از همه نظر بسیار مودب و با شخصیت و درس خون. مادرشون تو خونه های مردم تمیز کاری میکرد که خرجشون در بیاد ولی.....
داشتن با هم حرف میزدن. داداش بزرگه که اسمش قاسم بود، دستش رو انداخته بود گردن داداش کوچیکش،سعید. (مرد خونه به حساب میومد یه جورایی! ته غیرت و اینا هم بود. اصن یه وضی...)
همینجوری که داشتن با هم حرف میزدن بحثشون کشید به کلاسا. سعید پرسید چی داشتین الان؟
قاسم گفت: ریاضییییییییی
سعید: با آقای حیدری؟
قاسم: اوهوم...
سعید: حال میکنیا... الهه که خیلی تعریف میکرد. میگفت سر کلاس اینقدر میخندیم که دلمون درد میگیره.
قاسم: راس میگه! تازه خودش میگه سر کلاس دخترا راحت نیستم. معذبم. سر کلاس ما هر روز مدیر میاد تذکر میده که آروم! اصن خودش پایه تر از همه اس!.....
همینطور که قاسم داشت حرف میزد نیگام افتاد به سعید که زل زده بود تو چشای قاسم. نیم رخش رو میدیدم و برقی که تو چشش بود.
قاسم همینطور داشت از جو و شوخی های سر کلاس میگفت...
آروم نگاهش رو از قاسم دزدید. سرش رو انداخت پایین...
قیافه معصومش ریخت به هم. نمیدونم یاد چی افتاد. نمیتونستم درک کنم الان به چی داره فکر میکنه ولی شدیدا رفت تو فکر. اونم یه فکر عمیق.
قاسم هنوز داشت حرف میزد(سر کلاس هم پرچونه بود کلا!) وسط حرفای قاسم یهو سعید پرسید:
قاااااسم... میگم بابا چی جوری بود؟!
چشای قاسم گرد شد یهو! اولش تعجب کرد. بعدش اونم رفت تو هم. سرشو انداخت پایین. هیچی نگفت. هیچی هیچی هیچی...
قلبم داشت وامیساد! نمیدوم چرا این صحنه اینقدر برام سنگین بود. هرچند کارم سر و کله زدن با این بچه ها بود و خیلی خودم رو بهشون نزدیک میکردم ولی هیج وقت نمیتونستم نگاهشون رو ترجمه کنم. تو نگاهشون حرفایی بود که نمیشد فهمید!
نمیدونم چرا ولی منم داشتم تو ذهنم به همین فکر میکردم که باباشون چی جوری بود؟!
تو فکر بودم که یهو سعید یه حرفی زد که بند دلم پاره شد...
دوباره زل زد تو چشای قاسم و گفت:
کاش آقای حیدری بابامون بود!!!!....
دیگه نفهمیدم چی شد. ناخودآگاه چشام پر اشک شد.
عقب عقب اومدم تو کریدور که نفهمن من اونجام...
نفسم بالا نمی اومد. انگار همه کوه های دنیا رو قلبم بود. انگار همون لحظه داشتن جونم رو میگرفتن...
اومدم خونه.
مادرم داشت زمزمه میکرد:
یتیمی درد بی درمان یتیمی...
الهی طفل و بی بابا نباشه...
پ.ن:
از آن روز
پدر شدم...
و فهمیدم
پدر بودن
سخت است.
سخت...
+
حضرت بابا(عج)
بی پدری درد بی درمانیست...
میفهمم.
با همه وجود...