يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ق.ظ
زنگ تفریح بود. بچه ها تو حیاط مدرسه داشتن بازی میکردن.
خیلی وقتا زنگای تفریح بجای موندن تو دفتر و شنیدن چرندیات برخی معلم نماها!!!!! میرفتم بیرون و با بچه ها خوش و بش میکردیم.
خسته بودم اون روز. چند ساعت تدریس پشت سر هم، اون هم ریاضی ، اون هم به اون بچه های شیطون...
شب قبلش هم تو اتوبوس بودم که بیام اصفهان.
چاییم رو که خوردم دلم نیومد بیرون نرم و از شادی بچه ها لذت نبرم.
بچه های کمیته امداد بودن. تو یه مدرسه پسرا تو یه مدرسه دیگه دخترا. عجیب بودن. عجیب در عین عادی بودن ، عادی در عین عجیب بودن!
آروم از دفتر مدرسه زدم بیرون. کریدور رو طی کردم رسیدم به در حیاط. بالای پله ها وایساده بودم و بچه هارو نیگاه میکردم و ازین که شادن و دارن بازی میکنن غرق لذت میشدم.
دو تا از بچه ها نشسته بودن روی پله ها رو به حیاط و پشت به من. نمیدیدن من رو.
یکیشون راهنمایی بود یکیشون دبستان. باهم داداش بودن. سه تا خواهر هم داشتن.دخترا بزرگتر بودن. اونا هم شاگردای خودم بودن. واقعا دخترای ماهی بودن از همه نظر بسیار مودب و با شخصیت و درس خون. مادرشون تو خونه های مردم تمیز کاری میکرد که خرجشون در بیاد ولی.....
داشتن با هم حرف میزدن. داداش بزرگه که اسمش قاسم بود، دستش رو انداخته بود گردن داداش کوچیکش،سعید. (مرد خونه به حساب میومد یه جورایی! ته غیرت و اینا هم بود. اصن یه وضی...)
همینجوری که داشتن با هم حرف میزدن بحثشون کشید به کلاسا. سعید پرسید چی داشتین الان؟
قاسم گفت: ریاضییییییییی
سعید: با آقای حیدری؟
قاسم: اوهوم...
سعید: حال میکنیا... الهه که خیلی تعریف میکرد. میگفت سر کلاس اینقدر میخندیم که دلمون درد میگیره.
قاسم: راس میگه! تازه خودش میگه سر کلاس دخترا راحت نیستم. معذبم. سر کلاس ما هر روز مدیر میاد تذکر میده که آروم! اصن خودش پایه تر از همه اس!.....
همینطور که قاسم داشت حرف میزد نیگام افتاد به سعید که زل زده بود تو چشای قاسم. نیم رخش رو میدیدم و برقی که تو چشش بود.
قاسم همینطور داشت از جو و شوخی های سر کلاس میگفت...
آروم نگاهش رو از قاسم دزدید. سرش رو انداخت پایین...
قیافه معصومش ریخت به هم. نمیدونم یاد چی افتاد. نمیتونستم درک کنم الان به چی داره فکر میکنه ولی شدیدا رفت تو فکر. اونم یه فکر عمیق.
قاسم هنوز داشت حرف میزد(سر کلاس هم پرچونه بود کلا!) وسط حرفای قاسم یهو سعید پرسید:
قاااااسم... میگم بابا چی جوری بود؟!
چشای قاسم گرد شد یهو! اولش تعجب کرد. بعدش اونم رفت تو هم. سرشو انداخت پایین. هیچی نگفت. هیچی هیچی هیچی...
قلبم داشت وامیساد! نمیدوم چرا این صحنه اینقدر برام سنگین بود. هرچند کارم سر و کله زدن با این بچه ها بود و خیلی خودم رو بهشون نزدیک میکردم ولی هیج وقت نمیتونستم نگاهشون رو ترجمه کنم. تو نگاهشون حرفایی بود که نمیشد فهمید!
نمیدونم چرا ولی منم داشتم تو ذهنم به همین فکر میکردم که باباشون چی جوری بود؟!
تو فکر بودم که یهو سعید یه حرفی زد که بند دلم پاره شد...
دوباره زل زد تو چشای قاسم و گفت:
کاش آقای حیدری بابامون بود!!!!....
دیگه نفهمیدم چی شد. ناخودآگاه چشام پر اشک شد.
عقب عقب اومدم تو کریدور که نفهمن من اونجام...
نفسم بالا نمی اومد. انگار همه کوه های دنیا رو قلبم بود. انگار همون لحظه داشتن جونم رو میگرفتن...
اومدم خونه.
مادرم داشت زمزمه میکرد:
یتیمی درد بی درمان یتیمی...
الهی طفل و بی بابا نباشه...
پ.ن:
از آن روز
پدر شدم...
و فهمیدم
پدر بودن
سخت است.
سخت...
+
حضرت بابا(عج)
بی پدری درد بی درمانیست...
میفهمم.
با همه وجود...
پاسخ:
پدر بودن
سخت ترین کار دنیاست...
خصوصا که بچه هایت یتیم باشند...
+
معلمی
شغل نیست
عشق است...
پاسخ:
ممنون
زیبا خوندید
پاسخ:
عجب...
واقعا متاثر شدم جناب پاک باخته
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه و سر سفره حضرت اباعبدالله...
+
بعضی از روضه هارو بعضیا بهتر میفهمن...
روضه ی خانوم رقیه رو هم دختری که بابا..........
++
پای نی می نگرم رفتن زیبایت را
نکند نیزه پدر جان عوض پاهات است
پاره شد گوشم اگر جای کرم بگذارش
دختر دشمن تو منتظر سوغات است...
الهی به رقیه...
پاسخ:
سلام
پاسخ دادم تو وب خودتون
یاعلی
پاسخ:
دل میخورد غم و من میخورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه میکند...
+
شرمندم عزیز
پاسخ:
سلام
نه!
الان حس میکنم من یتیم شدم که از دستشون دادم.
آدما خیلی چیزارو نمیتونن درک کنن.
یکیش حال و روز همین بچه هاست...
+
خدا بهتون خیر بده
ان شاالله کنیز واقعی حضرت بشید و باشید و بمونید
یاعلی
پاسخ:
خنده اش طبیعیه ولی گریه واسه چی خب؟!
پاسخ:
:)
پاسخ:
سلام
عجب عادتی!!! (پدر رو ببوس!)
شرمنده! نا خودآگاه خندمون گرفت!
+
ارتباط با این عزیزان حساسیت های خاص خودش رو داره
هم باید عادی بود. هم باید عادی نبود.
++
وبتون رو میخونیم ولی امکان نظردهی نیست. لذا صلوات میفرستیم و برمیگردیم.
عکس اون جوجه ها بسیار بسیار زیبا و روح انگیز است.
پاسخ:
یتیمی درد بی درمان....
پاسخ:
سلام
دلا در گریه وصل یار میخواه
دعا هنگام باران مستجاب است...
شما دعا بفرمایید مارو
یاعلی
پاسخ:
سلام
بله قبول دارم.
اصولا هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست...
پاسخ:
سلام
هیچی دیگه!
دنیا نابود میشد!!!
پاسخ:
حالا گریش قبول
ولی خندش رو باید بگید!
+
شما تو اون کلاسها که تو دانشگاه اراک گذاشتیم واسه خانوما و روش تدریس براشون گفتیم رو بودید؟
قرار بود برن مناطق محروم تدریس کنن؟
پاسخ:
سلام
ای دل نگفتمت مرو از راه عاشقی...
رفتی بسوز... کین همه آتش سزای توست...
پاسخ:
سلام
خدا مسیر زندگی مارو به اینها گره زد تا حالمون رو بگیره
تا بهمون بفهمونه هنوز آدم نیستیم
تا بهمون بفهمونه اونایی که دوستشون داره چه شکلی هستن...
+
بح بح
خیلی هم عالی
چند دوره روش تدریس توی دانشگاه اراک گذاشتیم
البته در حد انتقال تجر به بود و در سطح آماتوری.
خوشحال میشیم در خدمت باشیم اگر کاری ازمون بر بیاد
یاعلی
پاسخ:
سلام
+
خداروشکر
ان شاالله قلبتون همیشه پر از نور و محبت و عشق
یاعلی
پاسخ:
صد در صد...
حتی گاهی پشیمون میشه از قبول همیچین مسئولیتی ولی بازم یه چیزی ته دلش نگهش میداره تو راهی که با پای خودش نیومده توش و یکی دیگه داره میبردش...
پاسخ:
سلام
برعکسش هم هست داداش
گاهی وقتا اونا میشن همه زندگی معلمشون...
گاهی وقتا معلمشون همش به یادشونه...
گاهی وقتا معلمشون دلش هواشون رو میکنه...
پاسخ:
شاید دخترها آفریده شده باشند واسه دل خوشی پدرها و ناز کشیدن ها و استرس داشتن ها و حرص خوردن های یواشکی و ...
+
یا ابانا....
پاسخ:
سلام
بله سخته
ارتباط برقرار کردنشون بستگی به شرایطشون داره
بعضیاشون خیلی ناقلا هستن
همین که یکم حس کنن از روی ترحم بهشون نزدیک میشی حسابی شاکی میشن...
اینکه ته و مرام و معرفتن بعضیاشون کاملا درسته!
یکیشون واسه روز معلم برام یه جفت کفتر میخواست بیاره چون فهمیده بود من کبوتر دوست دارم!!!
بین دخترا خیلی پیدام نمیشد. زیاد ارتباط برقرار نمیکردم و دلیلش هم کاملا مشخصه دیگه!
فقط میرفتم درس میدادم و برمیگشتم. یکم هم بداخلاق بودم سر کلاس.
دخترا قوه ی وهمشون بالاست و این برای یه معلم مرد تا حدودی خطرناکه.
ولی خدایی دخترای خوبی بودن و حیف که خیلی از مردم بخاطر شرایطی که دارن و خودشون هم تو ایجاد این شرایط نقشی ندارن بهشون کم لطفی میکنن!
تو جریان ازدواج بعضیاشون که بودم واقعا شاکی میشدم...
+
خدا هیچ دختری رو بی بابا نکنه بحق حضرت رقیه(سلام الله علیها...)
پاسخ:
سلام
تو خیریه برگزار شد!!
از طرف خیریه هم بود!!!
بچه های خیریه هم شرکت کردن!!!!
پاسخ:
سلام
ما خاک پای نوکرای امیرالمومنینیم...
یاعلی
پاسخ:
سلام
بله
فکر کنم 89 بود
خواهر برخورداری یا آنقی تشریف داشتن(من همیشه این دوتا بنده خدارو با هم قاطی میکنم!)
+
این قضیه رو اونجا گفته بودم...
پاسخ:
سلام
عه! شما هم فهمیدی؟!
خودمم تازگیا فهمیدم وبلاگ توپی دارم...
وااااااااااااااااااااااااااااااای
فکرشو بکن!
روزی 500 تومن!!!!
چه کارایی که نمیشه باهاش کرد. اصن بهتر ازین نمیشه...
من دیگه از فردا نمیرم سر کار...
+
من و این همه خوشبختی محاله محاله محاله...
پاسخ:
علیکم السلام
لطف فرمودید
:)
پاسخ:
هعییییییی
درد بزرگیه
کاش ازش غافل نشیم...
کاش بفمیم هممون یتیمیم...
پاسخ:
سلام
معلم اول ما یه خانوم پیری بود که من فقط چوبش یادم مونده!!!
+
معلمی عشق انبیاست...
پاسخ:
سلام
بح بح حاج آقای گل
منور فرمودید بزرگوار
لطف دارید
یاعلی
پاسخ:
گذر زمان آدمارو عوض میکنه داداش
بعضیارو هم عوضی...
+
فک کنم من جزو گروه دوم باشم!
پاسخ:
نام تو که می آید
باران میگیرد...
+
خشکسالی رو قبول دارم...
خدا برکت بده به چشمامون...
پاسخ:
برق داشت مگه؟!
پاسخ:
ان شاالله هر جا هستن موفق و خوشبخت باشن
یه پدر هیچی نمیخواد جز عاقبت بخیری بچه هاش...
پاسخ:
سلام
بعضی وقتا دیگه خدا تلنگر نمیزنه!
قشنگ جفت پا با لگد میزنه تو مخ آدم!!!
ولی بازم امثال من بیدار نمیشیم...
یاعلی
پاسخ:
سلام
ان شالله
ان شاالله منم معلمشون باشم اون موقع!!!!!!!
شما هم خادم الشهدا باشین...
(شبیه همون عکس وبتون)
یاعلی مدد
پاسخ:
زیبا..
پاسخ:
سلام
اتفاقا بنده هم با وجود حافظه داغونی که دارم بچه هارو هنوز یادمه!
اسماشون رو نه ولی قیافه هاشون کاملایادمه...
معلمی بهترین چیزیه که میتونه روح منو ارضا کنه.
ان شالله اینبار معلمی رو تو دانشگاه ادامه میدیم به لطف خدا و به زودی.
+
این چه حرفیه عزیز
شما استادی بزرگوار
مارو شرمنده نفرمایید
یاعلی
پاسخ:
ان شاالله معلم بشید پس!
پاسخ:
سلام
نمیشه گفت...
پاسخ:
سلام
آقا باحالی از خودتونه
ما کوچیک شماییم
یاعلی
پاسخ:
سلام
چی بگم والا...
پاسخ:
سلام
دلم تنگه واسه اون روزا خانوم معلم
و عمق این دل تنگی رو فقط کسی مثل شما میتونه حس کنه و درک کنه.
اگر معلم ها می دانستند چه نقشی دارند برای شاگردهایشان, چه کارها نمی توانند بکنند ...
پدر باشید برایشان, پدر ...