این روز ها...
خود نویس شده ام
بجای تو برای خودم مینویسم...
رحمی کن...
این روز ها...
خود نویس شده ام
بجای تو برای خودم مینویسم...
رحمی کن...
برای خودم خیلی زیبا بود
به عنوان یه معلم ریاضی که چند سال تدریس میکردم خیلی به دلم نشست.
کاش بازم میرفتم سر کلاس تا این چیزا رو بتونم برا بچه ها بگم...
چند تا داستان زیبا از محاسبات ریاضی امیرالمومنین(ع) در زمان خودشون که بسیار دلنشین است.
در ادامه مطلب...
نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه!
بهرحال خواست خداست. پس هر چی هست خوبه!
به لطف خدا از اول ماه آینده باید برم عسلویه.ینی اینجا:
برای خودمم عجیبه اما خب چه میشه کرد. کارهای خدای مهربون که تعجب نداره.
نمیدونم اونجا چی در انتظارمه اما هر چی هست یه زندگی جدید با تجربیات جدید پیش رومه.
امیدوارم تو این زندگی جدید به خدا نزدیکتر بشم.
دلم برا جلسات شعرمون تو اصفهان و هیئت فدائیان تنگ میشه.
دلم برا خیلیا تنگ میشه. ولی خب دو هفته یه بار میام ان شاالله اصفهان و همه رو میبینم.
فعلا تا کنکور یه ماه و خورده ای مونده و ان شالله امسال کنکورو میترکونم به لطف خدا.
نیازمند دعای همه رفقا هستم.
یاعلی
مهندس!!! حیدری
تا پیشکش کنم بجز این سر نداشتم
رویم سیاه! تحفهی بهتر نداشتم
در بین عاشقان تو شرمندهام حسین!
حتی تنی سفید و معطر نداشتم
هر چند ماه میشود اینجا فدای تو
بگذار جُون جان بدهد پیش پای تو
خونم سیاه نیست، ببین سرخ شد زمین
بر روی خاک شاخه گلی شد برای تو
من بندهات نه! ... عاشقِ در بند گیسویت
قبلا دوبار کشته مرا چشم و ابرویت
در خواب دیده جُون تو را بارها ولی
درخواب هم ندیده سرش را به زانویت
تنها نه من،... به پای همه بند میزنی
در پاسخ سلام که لبخند میزنی
دل را به یک نگاهِ پر از مهربانیت
پیوند با نگاه خداوند میزنی
عشق من و تو زادهی زهرا ! شنیدنی است
با یک کلاف هم دلِ یوسف خریدنی است
پیش تو ایستادم و خواندم به زیر لب:
خال سیاه بر رخ زیبا چه دیدنی است!
گفتی برو؛ چگونه رهایت کنم حسین؟
آوردهام سری که فدایت کنم حسین!
گیرم قبول کردم و رفتم، ... بدون تو
میمیرم آن زمان که هوایت کنم حسین!
قلبم تو را صدا زده از پشت جوشنم
بنگر فقط به عشق تو شمشیر میزنم
با تو نشستهام که چو کوه ایستادهام
تنها کنار توست که حس میکنم منم
حبُّ الحسینیم شدهام مست مست مست
ای وای اگر که تیغ بیفتد به دست مست
کی دست روی دست گذارد در عاشقی
تا پای مرگ پای رفاقت نشسته مست
دیگر چرا برای غلامت دعا کنی؟
وقتی که درد را به نگاهی دوا کنی
واجب نبود دست کشی روی صورتم
وقتی که خاک را به نظر کیمیا کنی
هوش از سر بنی اسد امشب پریده است
یک قطره عطر سیب به خونم چکیده است
جای تعجب است درخشیدنم مگر؟
دستی حسین بر سر و رویم کشیده است
پی نوشت:
سلام
شعر از جناب آقای صرافان بود.
این چند بیت هم پیشکش شب عاشورایی بنده به این بزرگوار
کاش کمی از معرفت ایشان در رگهای امثال من بود.
قصد کردم شب عاشورای امسال از دست این بزرگوار حاجت بگیرم و گرفتم. قبل از هیئت شعر اول را تقیم کردم و بعد از هیئت شعر دوم. امیدوارم نگاهی به این روسیاه انداخته باشند...
من دست به دامان توام حضرت جون
از روی سیاهان توام حضرت جون
هرچند حسین ابن علی ارباب است
در زمره گدایان توام حضرت جون
یا حضرت جون از تو ممنونم من
برحضرت عشق چون تو مجنونم من
"ای صبح مکن طلوع" را میخوانم
گریان امام غرق در خونم من
شبهایی که تو مرا در آغوش گرفته بودی و من جانگذار گریه میکردم
کجا میخواهی بروی به این زودی؟!
بگذار این مردم هرچه میخواهند بگویند...
بگذار مرا در آغوش تو مسخره کنند...
اینها چه میفهمند عشق یعنی چه؟!
من دلم برایت تنگ میشود
با تو بود که اولین بار احساس غرور کردم
با تو بود که اولین بار خودم را آدم حساب کردم
با تو بود که اولین قطره ی اشک از گونه ام سرازیر شد
کجا میروی عزیز؟!
مرا تنها نگذار نشانه ی عزا
مرا تنها نگذار مایه ی رو سفیدی
من هنوز گزیه های نکرده زیاد دارم
مرا تنها نگذار زیباترین لباس عمرم
مرا تنها نگذار...
پیراهن مشکی عزای حسین...
پی نوشت:
سلام
شب تاسوعا هم گذشت
یکسال منتظر این شب بودیم و حال...
شعریست قدیمی از حقیر هدیه به محضر حضرت ساقی
امید که گوشه چشمی...
بی دست کربلا
دست مرا بگیر...
کمان گرفته که طفل صغیر را بزند
امید و دار و ندار امیر را بزند
تمام هلهله هاشان به خاطر این بود
که یک شغال توانسته شیر را بزند
-----------------------------------
پس بزن تیر را تمامش کن
کشتی از انتظار لشکر را
روی دستان شمس تابنده
بزن آن طفل ماه پیکر را
در جواب امیر خود نامرد
پاسخی ساده روی لب دارد
هدف هر چه ظریفتر باشد
دقت بیشتر طلب دارد
آن طرف گفتگو به این صورت
این طرف می کند پدر نازش
مادرش در حریم خیمه ولی
می رسد لای لای آوازش
چشم در چشم حضرت بابا
می زند خنده ای به این مضمون
سمت خیمه برم نگردانی
می شوم تا ابد به تو مدیون
من علی ام که ظهر عاشورا
چند سالی بزرگتر شده ام
تا بدانی که جان نثار تو ام
سینه ات را پدر سپر شده ام
روی هم میخورد عطش دیده
آن لبانی که پر ترک هستند
زخمهایی که هر یک از آنها
سند تازه ی فدک هستند
#
آی دستی که بر کمان هستی
این سپاه من است کودک نیست
این علی اصغر علی نسب است
هدف پیش روت کوچک نیست
کمی آرام تر بکش زه را
این کمان از فشار میشکند
حتم دارم که با همین یک تیر
کمر من سه بار میشکند
لب خود را گزید رود آرام
تیر از چله ی کمان در رفت
مشکها سر به زیر تر گشتند
کاسه ی صبر چشمها سر رفت
#
چه بگوید به اهل بیت حرم
چه بگوید که باورش سخت است
باور اینکه رفته از دستش
آخرین یار و یاورش سخت است
پیش رو دشمنی که نا مرد است
پشت سر چشمها که منتظرند
راست یا چپ ؟ کجا؟ نمیداند
لحظه هایش چه تند در گذرند
سه شعبه برای تو ساخته شده بود عباس!
از کجا سر در آورد نمی دانم...
غم نوشت:
سلام
شب علی اصغر هم گذشت و ما هنوز زنده ایم...
از لیوان آب سر سفره خجالت میکشم...
کودک چقدر میخورد از نهر آب آب...
شعر از استاد رستگار بود
خدا خیرشون بده
یاعلی