سلام
چندین ماه آموزش دیده بودم. کلی روی نوشتن طرح درسی و روش ارائه و این چیزا که یه معلم نیاز داره کار کرده بودم. تا اینکه روزش رسید. اولین روزی که قرار بود برم سر کلاس.
اولین کلاسم با پسرا بود.
بسم االله گفتم و رفتم تو...
باهاشون آشنا شدم و خیلی راحت و بدون استرس درسم رو دادم تا کلاس تموم شد. اصلا انگار نه انگار که اولین بارم بود.
اینقدر عاشق این کار بودم که انگار کل زندگیم رو تمرین کرده بودم واسه اون روز.
کلاسم که تموم شد بلافاصله اومدم آموزشگاه استادم. اون کسی که ماه ها و سال ها بهم آموزش داده بود. نه فقط ریاضی رو! نه فقط ریاضی درس دادن رو! بلکه زندگی کردن رو...
تا وارد شدم بدو بدو اومد بطرفم و بازوهام رو گرفت و با اون چشمای آسمونی رنگش زل زن تو چشام و گفت چی شد پسر؟ چیکار کردی؟
هول شده بودم! اینقدر آدم با جذبه و بزرگی بود که اصن انتظار چنین حرکتی ازش نداشتم! با تردید گفتم: هیچی تموم شد!
گفت ینی رفتی کلاس؟ چطور بود؟
گفتم بله! عالی بود. خداروشکر...
منو گرفت تو بغلش. صدای قلب پیرمرد رو میشنیدم که از خوشحالی چطور تالاپ تولوپ میکرد...
دوباره تو چشام خیره شد. حلقه ی اشک رو تو چشمای آبی رنگش میدیدم. عین آسمون بهاری قبل از بارون...
گفت به جمع بیچاره های دنیا خوش اومدی...
از امروز دیگه روز خوش تو زندگیت نمیبینی...
مونده بودم بخندم، تعجب کنم، گریه کنم، ناراحت بشم، خوشحال بشم یا....
عین بچه ها دستمو کشید و گفت بیا بریم تو دفتر. برام چایی ریخت. انگار هیجانش کمتر شده بود و کنترلش روی رفتارش بیشتر!
هی بهم نیگاه میکرد و لبخند میزد...
بعد از چند بار تکرار نگاه های با لبخند گفت: پس بالاخره معلم شدی؟ ها؟ پس بالاخره عاشق شدی؟ ها؟
سرمو انداختم پایین. نمیفهمیدم چی میگه و نمیخواستم این نفهمیدن رو از توی چشام بخونه!
شروع کرد به خوندن این شعر:
یک چند ز کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
اکنون بنگر عاقبت کار چه شد!
از خاک بر آمدیم و بر خاک شدیم...
پ.ن:
روز معلم تبریک
به همه ی معلمای عزیز
بخصوص استاد مهربد عزیزتر از جان
پیرمرد شوخ و شیطونی که با هشتاد سال سن
یکی از بهترین دوستان در کل زندگیمه
کسی که مسلمون شدنم رو مدیون اون هستم.
معلم ریاضی خوبم...

+
اون روز نمیفهمیدم چی میگفتن
الان با گوشت و پوست و استخونم حس میکنم