باران می بارد و
من به لبهای تو فکر میکنم...
+
آخه چرا تو رو کشتن آقا...
قربون اون لبهای خشکت حسین جان
باران می بارد و
من به لبهای تو فکر میکنم...
+
آخه چرا تو رو کشتن آقا...
قربون اون لبهای خشکت حسین جان
بسم رب الشهدا...
صدام کرد.
ایستادم. برگشتم به سمت صدا.
یه خانوم سعی میکرد به سرعت خودش رو برسونه به من. پیدا بود کل مسیر رو دویده.
گفت آقای مهندس وایسید ترو خدا کارتون دارم...
از همراهام جدا شدم و چند قدم اومدم عقب.
رسید جلوم. سرمو انداخته بودم پایین. گفتم جانم. بفرمایید...
یه نفس کشید و با صدای لرزون گفت:
شما با حرفاتون بغض چند ساله ی مارو باز کردید.
یه مکثی کرد و بی مقدمه زد زیر گریه...
هق هق... هق هق... مثه بارون بهاری اشک میریخت.
مونده بودم واقعا چیکار کنم.
وسط گریه هاش یه چیزایی میگفت که من فقط یه جمله اش رو متوجه شدم:
"من از شاگردای دکتر شهریاری بودم..."
پ.ن:
به مناسبت روز ملی فناوری هسته ای
دانشگاه اهواز
+
دلم میخواست
زن بودم
پا به پایش اشک میریختم
گریه میکردم
ناله میکردم
بغض فروخورده ام
باز میشد شاید...
سلام
آقا چشمتون روز بد نبینه!
یکی دوسال پیش خیر سرمون رفته بودیم عروسی یکی از اقوام خانوم!
دم در تالار که راه خانوما و آقایون جدا میشد خدافظی کردیم و اومدیم که بریم یهو یه صدای عجیبی اومد!
یه خانومی داد زد: عزیزم... عزیزم... و بدو بدو اومد طرف ما!
ما تا اومدیم به خودمون بیایم جلوی اون همه آدم مارو بغل گرفت و شروع کرد به بوسیدن! نه اینجوریا! خفن!!!
ماشالله ازین ماچ های پیرزنای دهه 40 هم میکرد که خودش حکم بادکش داشت و نصف صورت آدمو با خلاء نسبی 176 میلیمتر جیوه ای ایجاد شده میکشید تو!
این وسط منه بیچاره ی بخت برگشته ی از همه جا بی خبر طعمه شده ی بلاگرفته هم مثل بچه آهویی که در دام پلنگ تیز دندان و قوی پنجه ای افتاده باشه رام و مظلوم داشتم با نگاهم التماس میکردم و help me...help me... میگفتم که نیگام افتاد به یه نفر!
اگه گفتید کی؟
بع له
بانوی اول دربار!
دیدم خانومم داره همینجور با تعجب از فاصله ی هفت هشت متری نیگام میکنه!
ناگفته نمونه که در دم ابتدا برای شادی روح مرحوم خودم یه فاتحه نثار کردم و بعدش همچنان عاجزانه با نگاهم ازش خاهش کردم منو ازین مهلکه و بوسه های طلب نکرده و آش نخورده و لپ کبود نجات بده!
خداروشکر نگاهم بی تاثیر نبود و آه مظلوم اثر کرد و چند نفر از اقوام خانوم بدو بدو اومدن و مارو از بغل(بخونید چنگال) عمه خانوم داماد که مارو با دوماد اشتباه گرفته بود نجات دادن!
لازم به ذکره که بنده بخاطر استرس برگشت به خونه اونشب هیچی نتونستم بخورم و همینجوری الکی الکی 50 هزار تومان ناقابل هدیه دادیم به دوماد!!! (بقول قدیمیا الهی نخوره...خخخخخخخ)
حالا شما خودتون تصور بکنید تو راه برگشت چه مکالمه ای بین ما و عیالات غیرمتحده رد و بدل شده باشه خوبه!
+
نکته اخلاقی
بوس طلب نکرده همیشه مجاز نیست
حتما بهانه ایست که قربانی ات کنند...
+
شدیدا احساس میکنم
من به یک لیلی محتاجم...
پ.ن:
حس خوب
یعنی برای رهایی از این خاله بازیای بیخودی عید
و اتلاف وقت
مسیرت به شهر کتاب بخوره و
هرچی کتاب از سید مهدی شجاعی نداشتی رو بخری و
بیست درصد هم تخفیف بگیری و
غرق بشی تو دنیای خوب سید مهدی...
تا خودت رو پیدا کنی...
داستان من به یک لیلی محتاجم (از کتاب غیرقابل چاپ)
پ.ن2:
ناگفته نماند کتاب دختر شینا رو هم خریدم که هدیه بدم به همسر گرام
یادم افتاد عهد کردم دیگه کتاب به خانوم ها هدیه ندم!
لذا با لذت زائدالوصفی برش داشتم برای خودم...
^-^
سلام
از قدمای قوم بطور مکرر نقل شده است که "مرد تا حبس نکشه مرد نمیشه..."
باید اعتراف کنم اوایل امر و در عنفوان جوانی به دیده ی شک و ابهام به این جمله ی ژرف نگاه میکردم و با خودم میگفتم مگر حبس چه چیز مثبتی دارد که آدم را مرد می کند؟ این نگاه شک آلود و این سوال ابهام آمیز همچنان در ذهن اینجانب بود تا...
و لِلـّهِ الحمد...
والحمد لله علی ما عطنا...
تصویر صحن و بارش باران نگفتنیست...
پ.ن:
آستان بوس خود خطابم کن
بد حسابم ولی حسابم کن
برکه ی خشکم و گل آلودم
کوثر معرفت گلابم کن
قسمت می دهم به جان جواد
بعد اگر خواستی جوابم کن
کرمت گر اجازه داد آقا
پیش چشم همه خرابم کن
من شبیه دعای بی روحم
روح ادعیه مستجابم کن
ای خداوند عشق یا احساس
نظری کن به خاطر عباس
ما و امام رضا(ع)
همین الان. یهویی...
دعاگوی همه دوستان هستیم
بسم الله الرحمن الرحیم
-یکی از دوستان هم باشگاهی چند ماهی بود که از سوریه برگشته بود. تیر خورده بود و باید استراحت میکرد. تقریبا خوب شده بود و شبا تو باشگاه با هم مبارزه میکردیم. این سری ازش پرسیدم حاجی دیگه برنمیگردی؟
گفت سوریه فعلا نه! ولی چند هفته دیگه اعزامم به یمن. (این دوست ما تک تیرانداز بسیار ماهری هستن)
گفتم حاجی ما به هر دری زدیم نشد! تو دستت به جایی میرسه؟
گفت واسه سوریه فعلا نیرو نمیخوایم ولی یمن اگه بیای میتونم اوکی کنم.
گفتم دمت گرم. کی خبرشو بهم میدی؟
گفت این بار برم و بیام بهت میگم. فقط دعا کن شهید نشم که میمونی رو هوا!!!
-چند روز بعدش داشتم رانندگی میکردم. خانومم هم کنارم نشسته بود. جریان اون شب باشگاه رو بهش گفتم!
بنده خدا گُرخید!
گفت ینی واقعا میخوای بری؟
گفتم بهله!
فوری گفت ولی من که اجازه نمیدم شما بری؟!!!
گفتم منم نیومدم از شما اجازه بگیرم!
رفت تو فکر!
چند لحظه بعدش گفت ولی از باباتون که باید اجازه بگیرین!من مطمئنم بابا نمیذاره!(ینی هلاک این حرکات استراتژیکی خانومام! بعضی وقتا یه چیزای ساده ی اظهر من الشمس رو نمیفهمن بعضی وقتا هم میشن خود خانوم بازرس مارپِل!)
گفتم حالا از کجا میدونی من قبلش با بابا هماهنگ نکرده باشم؟!
با تعجب گفت چی؟!!!
گفتم از کجا میدونی قبلا بابا اجازه نداده باشه؟!
گفت آخه اگه شمابری شهید میشی!!! من میدونم!!!(ینی اینقده زور زدم جلو خودمو بگیرم وسط حرف جدی نزنم زیر خنده!!!)
گفتم ینی اینقده بی عرضه دیدی مارو!؟ ما که نمیخوایم بریم کشته بشیم برگردیم که! ما میخوایم بریم جنگو تموم کنیم و بیایم. حال و حوصله کشته شدن و این برنامه هارو هم نداریم.
کلی هم کار داریم بعد جنگ.
دیگه این آخرا اصن حواسش نبود من دارم چی میگم!
یهو برگشت با بغض گفت بعد تو حنانه رو چیکار کنم؟!
گفتم چی؟! بعد من؟ ینی جدی جدی نیت کردی مارو به کشتن بدیا!! خندیدم. ولی نخندید اصن! سوالش جدی بود.
گفتم همون کاری که بقیه با بچه هاشون میکنن!
دوباره رف تو فکر.
حرف آخرش این بود: "نمیذارم بری...."
+
یادمه خاستگاری یکی از چیزایی که با ذکر مثال توضیح دادم و خیلی هم روش تاکید داشتم همین قضیه بود!
به خانومم گفتم خانم فلانی! اون صحنه ی فیلم مختار که مسلم تو میدون بود و زنها یکی یکی اومدن شوهرا و پسراشون رو از تو میدون بردن و مسلم تنها موند رودیدید؟
گفت بله!
گفتم من ازین قضیه میترسم...
گفت خیالتون راحت باشه! من درک میکنم دغدغه های شما رو...
++
گوش بفرمایید با جان و دل (+)
سلام
-دوره لیسانس چندتا خانم چادری داشتیم تو کلاس که خب بخاطر چادری بودنشون همیشه زیر ذره بین بودن. یکی از همین خانوما فامیلش با ما یکی بود و از قضا اصفهانی! و لذا همیشه مایه ی دردسر! استادا اسممون رو جابجا میخوندن یا بعضا فکر میکردن دختر عمو پسر عموییم و...
یکی از درگیری های ما تو کلاس با همین بنده خدا بود! از طرفی هم ایشون اصفهانی هم ما! لذا نمیشد ایشون یه چیزی بگه و ما جوابشو ندیم و کلاس نره رو هوا از خنده! البت همیشه رعایتش رو میکردیم بخاطر چادری بودنش.
سال 88 بود تو بحبوحه ی انتخابات... داشتیم با یکی از دوستان میرفتیم خوابگاه که یه خانومی صدامون کرد. برگشتیم دیدیم همین خانم ح هستن!
گفت یه لحظه وایسید و بدو بدو اومد جلو! کیفش رو باز کرد و یه دسته پوستر احمدی نژاد از کیفش درآورد داد به رفیق ما! گفت اینارو ببرید تو خوابگاهتون پخش کنید! (مثلا ما خودمون از مسئولای بسیج بودیم! اونوخ ایشون به ما پوستر میدادن میگفتن پخش کنید! میبینید ترو خدا...)
-خلاصه گذشت و فارق التحصیل شدیم. ما رفتیم خدمت و بعدشم عسلویه. ایشون هم تشریف بردن دانشگاه اصفهان واسه ارشد!
(اینکه چطوری بسیاری از دخترخانومای کلاس ما که از نظر علمی هیچ جایگاهی هم نداشتن تونستن بدون کنکور و صرفا با معدل برن ارشد یکی از سوالاییه که هنوز هیشکی جوابشو نمیدونه! ولی اینکه چطور معدلشون الف شد رو تقریبا همه میدونن!)
یکی از بچه هایی که اونم دانشگاه اصفهان قبول شده بود رو دیدم. گفت از دختر عموت چه خبر؟!!!!
گفتم کی؟
گفت خانوم فلانی!
گفتم برو بابا...مار از پونه.....
گفت کم کم چادر رو گذاشته کنار و آرایش و ....
گفتم به من چه!
گفت خب فامیلتونه خب!
خندیدیم باهم!
-صبح داشتم پیامای لینکدینم رو چک میکردم یهو یه اسم آشنا دیدم.
همون خانم ح بود!
دانشجوی دکترا تو دانشگاه مینه سوتای توئین سیتی!
یه عکس بدون حجاب و آرایش کرده با موهای بلوند تو آزمایشگاه!
یاد بسیج دانشجویی و چادر چاقچوق و پوستر احمدی نژادش افتادم!
للحق
دلم میخواست
اولین اسمی که در برگه ی رای خبرگان رهبری مینوشتم
این می بود:
سیدالقائد
سید حسن نصرالله...
(حفظه الله تعالی)
و کاش می فهمیدند
رهبری
متعلق به انقلاب اسلامی است
و انقلاب
متعلق به همه ی ملت های زجر کشیده و آزادی خواه تاریخ
این تعلق
حد و مرز دینی هم ندارد چه برسد به جغرافیایی!
پ.ن:
حتی اگر یک روز
حتی یک روز هم به آخر عمرم باقی باشد
سلاح به دست
در کنار برادرانم خواهم جنگید
در لبنان...
ان شاالله
+
برای نظامی که
چهارتا آدم هم طراز ندارد
نگرانم!
نگران...
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...
پ.ن:
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت...
+