وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ*
مسئول خوابگاهمون بود تو دانشگاه
یه بچه بسیجی قدیمی
یکی که مثل پدر دلسوز بچه ها بود حتی اونایی که دوسش نداشتن
سال 88 مثه شیر جلوی جمعیت وایساده بود
انگار نه انگار اون همه حجم توهین و کنایه و زخم زبون به سمتش می اومد.
اردوی راهیانی که خواهرا رو برده بودیم تو اتوبوسی بود که من مسئولش بودم.
خودش و خانومش و دختر کوچولوش. زهرا کوچولو...
حسابی با دخترش اخت شده بودیم تو اردو.
بعد اردو میگفت علی حسابی دخترم عاشقت شده!
حیف که بیست سال تفاوت سنی دارین!!!!
پدر خانومم واسه تحقیق بهش زنگ زده بود
به شوخی بهش گفته بود دختر من عاشق فلانیه!
هم شوخ بود هم اهل دل
هم میخندید و میخندوند هم تو منطقه مثه بارون گریه میکرد که از رفیقاش جامونده...
امروز که شنیدم رفته پیش رفیقاش (+)
خوشحال شدم.
نوش جونت حاج علی رضا بابایی..
خدا قوت پهلوون...
رسیدی به اون چیزی که همیشه آرزوش رو داشتی
اشکها و گریه هات تو هیئت یادم نمیره وقتی درباره کربلا میخوندن
عاقبت بخیر شدی مَرد... فدای ارباب شدی و تو حرمش تشییع...
فقط یه خواهش
حالا که متنعم شدی
حالا که رفتی بغل ارباب
سلاممون رو برسون...
بگو چقدر دوستش داریم...
پ.ن:
اینم یه رفیق دیگه
خدایا شکرت...
+
«ترس ما از مرگ،
همان فاصله ماست تا کربلا..»
فاصلهی ما تا کربلا، همان دوری ماست از شهادت..
*
گفتند: شهید شد..
دیدمش..
– کجایی؟ چه خبر؟
گفت:
زندهایم، شکر..
زندهایم، شکر..