میلاد حضرت معصومه(س)
سفره عقد ساده ، دور تا دور سفره را خانم های چادری گرفته اند. روحانی سیدی که رنگ محاسنش هم رنگ سفره است با لهجه ای آذری و صدایی دل نشین برای بار سوم می پرسد:
دختر عزیزم ، دوشیزه خانم ... آیا بنده وکیلم؟
- با توکل به خدا و توسل به اهلبیت(ع) و با اجازه از امام زمان(عج) بله...
بجای کف همه صلوات میفرستند.
دعایی میخواند و به صورت مرد جوان که از خجالت سرش را زیر انداخته و سرخ شده و زیر لب زمزمه ای میکند نگاه محبت آمیزی می اندازد و بر خلاف رسم دیگران ادامه میدهد برادر عزیزم ، آقای ... آیا شما هم بنده رو وکیل خودتون قرار میدهید؟
مرد جوان پس از کمی مکث... بغضش را فرو میدهد. سعی میکند صدایش نلرزد. سعی میکند اشکش نیاید. سعی میکند دیگران نفهمند منتظر کسی بوده...
- با اجازه حضرت صاحب... بله...
باز هم همه صلوات میفرستند.
لبخندی بر لب های پیر مرد می نشیند و از همه میخواهد دستها را بالا بگیرند و با او تکرار کنند:
اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن.......
تقریبا همه گریه میکنند. حتی...
*گریه زیباست. حتی سر سفره عقد.
اپیزود دوم:
سالن همایش های استانداری ، مراسم تجلیل از پژوهشگر برتر استان
در بین کف و سوت و تشویق های پیاپی حضار، مرد جوان از پله های سن بالا میرود. با چند نفری که کت و شلوار به تن دارند و از مسئولان استان هستند خوش و بشی میکند. نفرآخر امام جمعه ی شهر است که لوحی را به او میدهد. بازوی راستش را میگیرد و چند جمله ای در گوشی به او میگوید. لبخندی بر لب های مرد جوان می نشیند و آرام جوابی در گوشی به حاج آقا که 70 را رد کرده است می دهد.
آرام از پله ها پایین می آید. روی صندلی کناری همسرش می نشیند و لوح را به او میدهد. صدای تشویق ها همچنان به گوش میرسد...
*موفقیت زیباست. حتی اگر بعدش شکست باشد.
اپیزود سوم:
پادگان شهید... اصفهان
مرد جوان هر روز صبح راس ساعت 7 و نیم دم در دژبانی ایستاده است. دفترچه افسرها را مهر ورود میزند. با هر نفر خوش و بشی میکند و شوخی اول صبحی اش لبخند را به روی لب هر فرد می نشاند...
ساعت 4 بامداد
برجک شماره 13 ضلع غربی
تاریکی مطلق... مرد جوان... تنهای تنها... اسلحه بر دوش... مغز استخوانش از سرمای باد سردی که از تَرَک شیشه های برجک آهنی به داخل نفوذ می کند، احساس سوزش میکند. ساعتی میگذرد. آرام از پله های برجک پایین می آید.
آسمان کویر پر از ستاره است. مرد جوان عاشق ستاره هاست. دب اکبر واصغر و ستاره قطبی را پیدا میکند. خوشه پروین را هم. کهکشان راه شیری را دور میزند. سرش گیج میرود...
روتیلی در نزدیکی جاده مشغول عبور است. مرد جوان محو زیبایی راه رفتن روتیل میشود. صدای زوزه سگ ها گوش نواز است...
ساعت6 بامداد
هوا روشن شده . خورشید به زور خودش را به بالای کوه رسانده و سرک میکشد. آفتاب کمی داخل برجک می تابد. مرد جوان به افق خیره شده. صدای ماشین تعویض پاس از دو کیلومتری به گوش میرسد...
طلوع ، مثل همیشه زیباست... حتی اگر چشمانت سرخ باشد.
اپیزود چهارم:
پشت میز کوچک گوشه اتاق 3در4 ، خانه پدری
مرد جوان مشغول کار است. گاهی زیر لب چیزی زمزمه میکند. با سرعت سیم را میپیچد ودسته دسته گل درست میکند. باید 20 تای دیگر آماده کند. ساعت از 12 شب گذشته. خسته میشود. سوزش زخم سر انگشتانش را دیگر حس نمیکند. حتی درد کمرش را...
تِرَک یکی مانده به آخر را آرام پلی میکند : حسیییییییین آآآآآآآآراااااام جااااااااااااااانم...
لبخند میزند. شروع میکند زمزمه کردن....
گل همیشه زیباست... حتی مصنوعی... حتی برای فروش...
اپیزود پنجم:
تهران ، مصلای امام
صدای همهمه ی گنگ همه فضا را گرفت است. اینقدر شلوغ است که ناچارن برای صدا کردن بغل دستی ات هم باید فریاد بزنی. همه چیز مختلف است.
غرفه ها مختلف... غرفه دارها مختلف... رنگ ها مختلف... قیافه ها مختلف... آدم ها مختلف... نظرات مختلف... انتظارات مختلف... حتی مختلف ها مختلف...
مرد جوان مسئول یکی از غرفه هاست. ورودی غرفه ایستاده است و با اشتیاق با مراجعه کنندگان حرف میزند. هر از چند گاهی لبی به لیوان آبی که زیر میز پنهان کرده میزند و دوباره ادامه میدهد. بعضی ها را هم به داخل غرفه می برد.
ساعت 10 شب شده. به خوابگاه بر میگردد و بی هیچ مقدمه ای روی تخت ولو میشود. به زور شماره همسرش را می گیرد. چند دقیقه ای احوالپرسی میکند و در حالی که هنوز خداحافظی را نگفته ...
*کار کردن زیباست... حتی اگر از خستگی خوابت هم نبرد.
اپیزود ششم:
عسلویه ، کنار ساحل خلیج فارس
وقت غروب است. خورشید گر گرفته و قرمز شده. دریا مثل آینه عکس خورشید را نشان میدهد. دو تا خورشید سرخ ... یکی بالا یکی پایین. نفت کش های غول پیکر از دور مثل قایقهای کاغذی به نظر می آیند. دریا آرام است. صدف ها زیبائیشان را به رخ میکشند.
مرد جوان کمی به افق نگاه میکند. کمی قدم میزند. آه میکشد. اشک هایش را به زور پاک...
دفتر شعرهایش را باز می کند. واژه ها همدم تنهائی اش میشوند...
*شعر زیباست... حتی اگر ...
+
آدم هیچ وقت نباید به خلق خدا دلخوش کنه.
++
مخاطب خیلی خاص(خود ناکِسَم!)
زندگی پستی بلندی داره مشتی
پستی بلندیاش سختی داره مشتی
زندگی با همین سختیاشه که خوشگله مشتی...
فقط بگو خداروشکر مشتی...
همین.