گاهی آدم چقدر حرف دارد برای گفتن اما...
کاش میشد بعضی نگفته ها را گفت.
خدا چه میخواستی؟
میخواستی از همه جداشوم؟
میخواستی ثابتم کنی هیچ کس به اندازه ی تو مرا دوست ندارد؟
میخواستی ثابتم کنی تنهایم؟
میخواستی تنهائیم را به رخم بکشی؟
میخواستی به هیچ کس دلبسته نباشم حتی نزدیکترین کسانم حتی شریک زندگی ام؟
میخواستی سبکم کنی و راز دنیا را به من بگویی؟
چه میخواستی؟
هر چه میخواستی میشوم
از همه دلبستگیهایم میگذرم حتی از...
خدایا چه خوب فهمیده ام تنهائی ام را در این ظلمتکده ی دنیا
چه خوب حس کرده ام بی کسی ام را در این برزخ
خدایا بیشتر به من بفهمان یاری ات را
گاهی دوست دارم با تک تک سلولهای بدنم دست نسیم مهربانی ات را روی پوست صورتم حس کنم.
گاهی دوست دارم مثل داستان بچه گی ها و آغوش مادرم پر بزنم در آغوشت
و واقعا که هیچ آغوشی طعم آغوشت را ندارد غیر از آغوش مادرم...
و چقدر دلم تنگ است برای آغوش مادرم
همین دیروز خدمتش بودم ولی انگار هزار سال است ندیده ام اش.
خدا حفظت کند مادر
انگار تنها کسی هستی که من را برای خودم دوست داری نه برای خودت
چه میگویم؟!
تو بالاتر از اینها هستی... حرفم را پس میگیرم...
تو تنها کسی هستی که من را برای خدا دوست داری نه برای خودم و نه برای خدا
خدا حفظت کند مادر
بهتر از این دعایی به ذهنم نرسید برایت
خدا کنیز فاطمه ات کند مادر