مردی که گونه هایش سیاه بود...
آزادش
کرده بودند که جانش را بردارد و هر کجا خواست برود. کوفه یا مدینه.
غلام سیاه اما نرفت. این یک بار را خودش دلش میخواست غلامی کند
خون از همه زخمهایش بیرون می ریخت. آخرین نفسها بود. تنش آرام آرام سرد میشد که صورتش ناگهانی گرم شد.
به زحمت چشم باز کرد.
گونه امام چسبیده بود به گونه های سیاهش.
بریده بریده گفت:
>
و چشم بست.
پی نوشت:
یا اباعبدالله
هر چه فکر میکنم خوشبخت از غلامت در عالم نمیتوانم پیدا کنم.
من هم رویم سیاه سیاه است آقا...
گناه قلب و دلم را سیاه کرده و سیاهی دلم به چهره ام اثر گذاشته.
تو که کارت همین است : مبدل السیئات بالحسنات...
کاش من را هم مبدل میکردی به یک چیزی که خودت میپسندیدی
کاش بار دیگر مرا می آفریدی که احسن الخالقینی...
باباجان... یا اباعبدالله...
اینک این فرزند گریزپا و گستاخ و سرکش توست که خاضعانه سر بر آستانت نهاده و نادم و پشیمان است
پناهی جز آغوش پر مهرت ندارد
آیا پناهش میدهی؟
و مگر میشود پناه ندهی به کسی که به آغوشت پناه آورده
هیهات
انت اکرم من...