رنگ سرخ را دوست داری
میخواهم
خودم را
با همین رنگ
برایت کادو کنم...
قبول میکنی حضرت معشوق؟
رنگ سرخ را دوست داری
میخواهم
خودم را
با همین رنگ
برایت کادو کنم...
قبول میکنی حضرت معشوق؟
خوبید رفقای باصفا؟
انشاالله که به برکت اهلبیت همتون خوب باشید و روزبه روز به تر بشید.
راستش روتیشن قبلی که عسلویه بودم یه اتفاقی برام افتاد تو محل کارم که خیلی عجیب غریب بود!
همچین بگی نگی دلمو ریخت به هم. دلم میخواست اینجا بنویسمش . پس بسم الله...
رقته بودم برای بازدید یکی از شاپ های پیمانکارا (فک کنم شاپ آی جی سی بود!)
خلاصه آخرای بازدید بودیم که یهو یه بنده خدایی اومد کنارم همیچین یهو بی مقدمه گفت آقای مهندس دلم میخواد برات شعر بخونم!!!!
ما هم عاشق!
گفتیم بخون.
مناظره شعرا در مورد شعر حافظ رو خوند(اگر آن ترک شیرازی...)
وقتی دید بلدم یه شعر دیگه خوند (شعر خرابه نشین شدن جغد!)
دید اونم بلدم یه شعر از خودش خوند...
خلاصه گرم حرف زدن شدیم. ماشینمون با بقیه بچه ها سوار شدن و رفتن و انگار اصن مارو ندیدن!
خلاصه ما موندیم و حرفهای این بنده خدا!
شاید یه ساعتی با هم حرف زدیم
خیلی جالب بود!
یه ادمی که اصلا به قیافش نمیخورد ولی خیلی تو بحثهای عرفانی و قرآنی و توحیدی کار کرده بود. خیلی هم قشنگ صحبت میکرد. انگار اونجا بود فقط برای اینکه با من صحبت کنه.
منم حسابی محو حرفاش شده بودم...
خیلی تکونم داد...
خصوصا این داستانی که برام تعریف کرد. البته اون کامل تعریف کرد ولی من یه تیکش رو پیدا کردم و گذاشتم. خیلی زیبا بود خیلی...
گذاشتمش تو ادامه مطلب که خودم هر بار بهشون سر بزنم.
پ.ن:
گاهی وقتا خدا بوسیله زبون آدمای معمولی با آدم حرف میزنه...
باید همیشه گوشهامون اماده شنیدن باشه.
ضمنا نباید مثل منه کم عقل! از روی ظاهر قضاوت کرد و ادمارو دست کم گرفت... شاید همین آدمی که تو پیاده رو میبینیش داره جارو میزنه یکی از اولیای مقرب خدا باشه ولی من و تو به چشم حقارت بهش نگاه کنیم...
خدایا منو ببخش اگه به بنده هات کوچیک نیگاه کردم.
خودم میدونم که از همشون پست ترم...(نمیخواد بروم بیاری!)
یاعلی
دیگر دلم نمیخواهد اخبار ببینم...
فقط دلم میخواهد یک گوشه بنشینم و...
برایت حرص بخورم حضرت آقا
برای تو که برای محبوبمان خون جگر میخوری
شرمنده ام که سرباز خوبی برایت شاید....
پ.ن:
حوصله شرح قصه نیست...
ادامه مطلب: بیانیه حزب الله سایبر در پی اختلافات علنی برخی مسئولین
چه سخت است
ماهی کوچک
دچار آبی بیکران باشد
پ.ن:
حضرت محبوب
هیچ کس این درد مرا نمیفهمد
(هیچکس غیر از شما)
شهید غلامعلی پیچک
پ.ن:
سلام
هیچی ندارم بگم خب...مگه چیه؟(تیریپ پسرخاله!)
یکی نیس بگه خو وقتی هیچی نداری بگی واس چی میزنی پ.ن...
حالا برا خالی نبودن قریظه(میدونم عریضه درستشه! میخام اینجوری بنویسم.شما؟):
مسئولیت:
فک میکنم چیزی که به گردن همس.
البت هر کس به یه نوعی(متناسب با خودش!)
برا بعضیه شبیه حلقه گله برا بعضیا(شایدم خیلیا!) عین (شایدم خوده خوده!) پالان جناب دانکی...
متناسب با شخصیت هر کی...
خدایا
گردن من چی گذاشتی؟
اِوا...
خو چرا؟!!!!
تنها آرام بخشی که این دیوانه را آرام میکند
آغوش توست حضرت عشق...
یعنی دقیقا همین جا...
پ.ن:
از همه بریده ام
حتی از نزدیک ترین کسانم*
تو را جان مادرت
ولم نکن ارباب
بی کسم...
خیلی...
حتی کمی بیشتر از خیلی...
*منظور آدمای دور و برم بود(غیر از شما)
میدونی که "نزدیکترین کسم" غیر شما کسی نیست!
اصن غیر از شما کسی نیست...
همه حرفهایی که میشنوم
شده است عین حرفهای این هم کار جدید...
هر کلمه
خنجری به ته قلب...
میسوزاند و میخندد.
میسوزم و میخندم...
پ.ن:
سلام
به لطف خدا از دیرو که اومد عسلویه کتاب "ازبه" رو تموم کردم
بعلاوه "سانتاماریا"جلد1
مثل همیشه از خوندن کتابهای سید مهدی لذت میبرم در حد اشک...
اوصیکم بالخوندن فی وقت الاسرع...
خداجون
میدونستی خیلی خوشگلی؟
اینو از حرفهای درگوشی آینه کنج اتاق فهمیدم...
از زشتی خودم...
ها راستی اول سلام
بذا حالا بگم یبار دیگه
آخییییییییییییییییییییییییش
دیدید بعضی وقتا بعضیا پشت در دستشویی چه تلاطمی دارن؟!(نه؟!...ندیدی؟... :( خیلی نامردی آدمو زایع میکنیا! بله هم. زایع درستشه)
بگذریم
همین افراد مذکور بعد از بیرون اومدن از اونجا همچین یه آرامش وصف ناشدنی ای دارن که نگو!
اصن یه لبخند ملیحی میزنن دلربا!!!
حالا منو ببین :)
بعد از بیرون اومدن از سر جلسه کنکور دقیقا همین حسو داشتم...
جون حاجی راس میگم.
خ حال داد. فک کن. بعد از چند ماه زجر و تلاش! آدم کنکور ارشدو بده و خلاص. تازه اونم دوتا رشته گاز و مهندسی شیمی.
دور از شوخی بلطف خدا کنکور ارشد هم تموم شد و دوباره یه فصل جدید از زندگی روم وا شد.
اینقده کتاب و مطلب نخونده دارم که خدا میدونه.
اینقده شعر ناتموم دارم که بعضیاشونو خودمم یادم نمیاد
خلاصه خیلی تفکر و مطالعه انجام نداده دارم.
یکم خوشالم. طبیعیه نه؟
آره بابا دیوونه ها همشون همینطورین.
باور کن. یه سر رفتیم یه بار همین جا که این بندگان خدا(از ما بهترون!) رو توش نیگه میدارن.
خلاصه خیلی حال داد. کلی باهاشون گفتیم خندیدیم. البت به کسی نگیدا!!!
همچین بگی نگی بدجور با هم اخت شدیم. هم اونا دلبسته ما شدن هم ما دلبسته اونا.
یکیشونم پیشنهاد جالبی بهم داد:
گفت ما که نمیتونیم بیایم بیرون تو پاشو بیا اینجا دور هم باشیم. خخخخخخخیلی خوش میگذره...
جون حاجی تا حالا در مورد یه پیشنهاد اینقد سر دوراهی نمونده بودم.
اینقده دلم میخواست قبول کنم. حیف که نشد...
خیلی خاطرات جالبی دارم از رفاقت با بعضی آدمای خاص. مثلا همینا که گفتم.
میدونید رفقا
خدا یه سری بنده هایی داره که هیچ وقت کسی نمیبینتشون(شایدم اونا خودشون میخوان که دیده نشن!)
وقتی آدم باهاشون رفاقت میکنه یه چیزایی میبینه که واقعا شگفت انگیزه.
بسه دیگه خیلی حرف زدما! سابقه نداشته
آهاییییییی
یکی نیس منو از برق دربیاره...
خدایا کار خودته...
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووق
پ.ن:
میخام اگه خدا بخاد یه سری خاطراتمو بنویسم
شاید یکی با خوندنشون یه چیزی یاد گرفت و یه خدابیامرزی برا ما فرستاد.
به امید خدا
پس با اجازه بزرگترا
بسم الله
هندسۀ عشق ما
زاویۀ قائمه...
خوب نگاه کن ببین
این تویی
ایستاده
روی سنگ
قبر من...
پ.ن:
کاش
حداقل این را اجابت میکردی حضرت محبوب...