میخندم...
دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۵۷ ب.ظ
این روزها...
همه حرفهایی که میشنوم
شده است عین حرفهای این هم کار جدید...
هر کلمه
خنجری به ته قلب...
میسوزاند و میخندد.
میسوزم و میخندم...
پ.ن:
سلام
به لطف خدا از دیرو که اومد عسلویه کتاب "ازبه" رو تموم کردم
بعلاوه "سانتاماریا"جلد1
مثل همیشه از خوندن کتابهای سید مهدی لذت میبرم در حد اشک...
اوصیکم بالخوندن فی وقت الاسرع...
خداجون
میدونستی خیلی خوشگلی؟
اینو از حرفهای درگوشی آینه کنج اتاق فهمیدم...
از زشتی خودم...
۹۱/۱۱/۲۳
یاد نهج البلاغه افتادم
یا علی به فدای مظلومیتت
سلام
بقول یکی از رفقا
میگفت کاش بین ما بچه شیعه ها
بجای ایوان نجف یکم هم نهج البلاغه صفا داشت...
امان از درد دلهای علی
گاهی تو نهج البلاغه آدم روضه هایی میبینه که تو لهوف نمیشه دید
یاعلی