ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی / رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست...
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردیست!
***
شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.
در دشتهای دور، لابهلای سنگها میروید و به آب باران قناعت دارد
تا همواره تشنه باشد و بسوزد.
داغدار است و گلبرگهای سرخش را نیز گویا به خون آغشتهاند.
شهید نیز آزاده است و فارغ، قانع، تشنه، سوخته دل و داغدار و غلطیده در خون
اما میان این دو چه نسبتی است؟
******* اگرچه برگهایی زرد دارند و در دل شعله هایی سرد دارند کسی اما نمیفهمد که یک عمر "شقایق"ها دلی پر درد دارند... ****** به ظاهر مرد:.متاهل:. کارشناسی مهندسی شیمی ارشد مهندسی هسته ای صنعتی اصفهان:.
مدیر مهندسی یه پتروشیمی تو جنوب کشور فعلا!:. متاسفانه ساکن تهران!
با یه حساب سرانگشتی دریافتم که در طی یک روز24 ساعته تنها حدود 3 الی 4 ساعت در کنار خانواده هستم و چیزی حدود 10 الی 12 ساعت تو محیط کار.
ازین رو محیط کار و افرادی که باهاشون کار میکنن و حتی رنگ و نور و چیدمان اتاق کار و ... بسیار برام مهم و تاثیر گذاره. حتی بعضی روانشناسا معتقدن شما خلاصه ی اون 5 نفری هستین که بیشترین ارتباط رو باهاشون دارین!
این امر این روزا باعث شده فرصت های شغلی و پیشنهادات زیادی رو صرفا بخاطر همین موضوع رد کنم اونم با رضایت کامل!
با همه ی مشغلات و مشکلات که شغل فعلیم داره اینجارو به بسیاری از محیط های دیگه ترجیح میدم. حتی میز کارم رو...
آدم تو هر شرایطی هست باید به بهترین نحو ممکن لذت ببره از محیط و فعالیتش حتی اگه تو یه محیط خشک مهندسی و اجرایی باشه!
حتی اگه از طرف برخی افراد خشک ذوق متهم بشید به ساخت جنگل و باغ وحش در دفتر مدیر مهندسی ^_^
+
اینم فیلم کوتاهی از مهمونی با صفایی که هر روز تو اتاقمون برگزار میشه :)
قضیه ازین قرار بود که مدیر یکی دیگه از شرکت ها تشریف آوردن اتاق من برای مشورت در زمینه ای و بعد از ورود و دیدن گلدون های مختلف و قلمه ها و شیشه هایی که توش قلمه هارو گذاشتم برای ریشه دهی و گنجشک ها و کبوترهایی که لب پنجره داشتن غذا میخوردن و سایر موارد!! بنارو گذاشتن بر تمسخر و فرمودن:
مهندس! باغ وحش درست کردی اینجا؟!
منم گفتم: بله! اتفاقا همه جور جونوری هم داریم الا یکی که خداروشکر الان دیگه جور شد ^_^
نفهمیدم چیجوری رفت بیرون ولی فقط شنیدم که میگف اَمون از زبون این اصفهانیا :))))
به امید روزی که اصن آموزش و پرورش و سیستم آموزشی شبیه این تو این کشور نباشه!
سیستمی که برای دختر، پسر، شهری، روستایی و با استعدادها و توانایی ها و ظرفیت های مختلف فقط یه مدل سیستم آموزشی طراحی کرده اونم صرفا خوندن یه سری بحثای تئوری بدون یادگیری حداقل مهارت های زندگی،
همون بهتر که نباشه!!!
بعدن نوشت:
یکی از دلایلی که نافرم دارم به مهاجرت فکر میکنم اینه که واقعا دلم نمیخواد بچه هام تو این سیستم آموزشی نابود بشن!!!
شروع داستان بر میگرده به شاید حدود 8 سال پیش تو پارک آب و آتش تهران. منتظر دوستی بودم که دیدم یه عده از همین جوونای عجیب غریب با لباسای خز و خیل و گل و گشاد جمع شدن دور هم و صندوق عقب یه پراید مشکی هاچ بک اسپرت کف خوابیده رو باز کردن که یه سیستم ساب به گندگی ماشین لباسشویی دوقولوهای قدیم توش بود و وقتی بیت میزد تا فاصله ی ده متری همه چی میلرزید!
از روی کنجکاوی چند لحظه ای کنارشون وایسادم و نیگاشون کردم. یکی شون مرامی تعارف زد که " داداش نمیای پیش ما؟!" منم که دیدم این رفیقمون تا نیم ساعت دیگه هم نمیرسه رفتم پیششون و نشستم رو یکی از جعبه میوه هایی که گذاشته بودن. بساط چایی و قلیون و سیگار پهن بود و به ما هم تعارف زدن. خلاصه شروع کردن به ادامه تمرینشون. یکی شون بیت و موزیک رو تنظیم میکرد یکی شون هم میخوند و یکی شون هم شعرارو بالا پایین میکرد و بقیه هم دستاشونو تکون میدادن و با حرکت سر همراهی میکردن و بعضی جاهاش که بقول خودشون خفن میشد اونا هم همخونی میکردن.
ازونجایی که خدا آپشنی رو توی بنده قرار داده که به سرعت میتونم با هر کسی از هر قشر و سن و سالی ارتباط بگیرم و خوش و بش کنم، با این جماعت داغون (البته اون زمان بنظرم داغون میرسیدن) گرم گرفتم و تو همون نیم ساعتی که منتظر اومدن دوستم بودم تقریبا زندگینامه همشونو درآوردم.
موقع خدافظی یکیشون گفت "حاج علی... ما تا آخر شب اینجاییم. کارت تموم شد بازم بهمون سر بزن" ( و من مطمئنم اون حاج رو صرفا بخاطر داشتن ریش چسبوند پشت اسم ما) با لبخند سری تکون دادم و رفتم سراغ رفیقم و زود صحبتامونو کردیم و برگشتم سراغشون!
حدودا تا ساعت یک اونجا بودیم و از هر دری حرف زدیم...
گفتن و گفتم... خندیدن و خندیدم... شعر خوندن و شعر خوندم... درد کشیدن و درد کشیدم...
اونا خود واقعیشون بودن بدون نقاب... من هم! و این شده بود عامل ارتباط و اما نقطه ی اتصال و اشتراکمون داشتن یه حس مشترک بود...
"درد داشتن"
هر چند جنسش متفاوت بود اما بود!
من تو اون چند ساعت نخبه هایی رو دیدم دغدغه مند، صریح، جسور، شجاع، بشدت ضد ظلم و تبعیض و هنرمند... و البته بقول خودشون یاغی!
همیشه گفتم "از درد سخن گفتن و از درد شنیدن/با مردم بی درد ندانی که چه دردیست) ولی اینا از جنس مردم بی درد نبودن! درسته قیافه ها و استیل و سبک حرف زدنشون داغون بود ولی اهل درد بودن. اهل درد مردم...
به قول خودشون زیر زمینی ان و برای مردم زیرِ زمین (زیر خط فقر) میخونن و امید و تکیه گاهی جز خدای خودشون نداشتن و البته خدای خودشون ظاهرش با خدای ما فرق داشت... یه خدای مشتی با ویژگی های خاص...
هر چی جلوتر میرفت از بودن تو جمعشون بیشتر لذت میبردم بر خلاف حس اولم که خیلی مثبت نبود...
از نیمه شب گذشته بود و ما صرفا با هم گپ میزدیم و میخندیدیم و چای میخوردیم و یکی یکی آهنگاشون رو گوش میکردیم و گاها نقد ادبی!
نزدیکای ساعت 1 بود که کم کم ازشون خدافظی کردم و جدا شدم و البته اعتراف کردم که یکی از بهترین شبهای زندگیم در کنارشون رقم خورد.
یکی از انقلابی ترین شبهای زندگیم...
اصل قضیه:
رپ هم مثه بقیه سبک های موسیقی به دو دسته ی فاخر و لمپنی تقسیم میشه به نظرم. هر چند ممکنه این سبک رو بسیاری از افراد نپسندن (مثه خودم در گذشته) ولی باید قبول کرد که این سبک یکی از توانمند ترین سبکهای موسیقیه که البته ریشه اش اعتراضیه و بوجود اومدنش هم در همین حرکت های پروتستانیک سیاهپوست ها بوده و همچنان هم ادامه داره و درواقع زبان تند و صریحیه برای اعتراض به معظلات و مشکلات اجتماعی بویژه تبعیض و ظلم و فساد...
برای نمونه یکی از رپ های فاخر رو خدمتتون معرفی میکنم:
و پیشنهاد میکنم این چند تا کلیپ رو هم ملاحظه بفرمایید: