سلام
یه دوستی داشتیم که میگفت:
"خدا زندگی مارو گذاشته رو ویبره!
هر چند وقت یه بار یه تکون میده در حد 50 ریشتر! ازین کمکای مردمی هم که اصن خبری نیس!"
حالا شده قضیه ما!
هفته ی پیش یکشنبه قرار داشتیم بریم تهران واسه امضای قرار داد نمایندگی و صحبتهای نهایی با بچه های تولید کننده محصولات نانو تو تهران.
پنج شنبش یه بنده خدایی از بچه های بسیج دانشجویی قدیم باهام تماس گرفت بعد از چند سال! و خلاصه حال و احوال و کجای و این صوبتا.
گفت اتفاقی تو وایبر عکستو دیدم و یادم افتاد تو رشتت مهندسی شیمی بوده و از پتروشیمی و اینا سر در میاری. گفتم باهات تماس بگیرم درباره یه جریانی مشورت کنم. راستش مارو گذاشتن واسه نظارت رو یه پروژه ساخت پتروشیمی تو عسلویه و منم هیچی از فرآیندش نمیدونم(رشتش عمرانه). میخواستم ببینم تو میتونی کمکم کنی و فرآیندا و تجهزات رو برام بگی؟
گفتم خب اگه اطلاعاتش باشه آره. مطالعه میکنم و بهت میگم.
خلاصه شبش اطلاعات پلنت هارو آورد در خونه. منم دیدم زیاده گفتم تا فردا بهم وقت بده. بهم پیشنهاد کرد که من جمعه میخوام برم تهران تو هم که یکشنبه میخوای تهران باشی بیا با هم بریم که هم تنها نباشی هم تو راه درباره فرآیند و پروژه صحبت کنیم!
منم دیدم حدود سی هزار تومن به نفعمه !!! قبول کردم.
جمعه صبحش آزمون دکترا بود که چون شب قبلش حال خانومم نامساعد شد و بردیمش بیمارستان و نصفه شب رسیدیم خونه نتونستم آزمون رو شرکت کنم. عصرش با مهندس راه افتادیم به سمت تهران و تو راه کلی حرف زدیم باهم. هم درمورد پروژه و فرآیند هم درباره خودمون. چندین سال بود همدیگه رو ندیده بودیم.
در نهایت گفت فردا که شنبس و تو هم تهران کاری نداری. بیا با هم بریم سراغ رئیس این شرکته و اطلاعات رو خودت بهش بده و صحبت و اینا...
مام هویجوری قبول کردیم!
فردا صبحش رفتیم دفتر مهندس ن!
یکم صحبت کردیم و روزممون رو دید و اینا(چون خودش هم اصفهانی بود کاملا شناخت پیدا کرد روی روحیه ی ما و نوع کارکردن و شخصیت و اینا)
بعد یهو گفت ما یه پیشنهاد داریم واسه شما آقای مهندس حیدری!
ما برای فلان پتروشیمیمون تو عسلویه میخوایم واحد آر&دی (پژوهش و توسعه) راه اندازی کنیم و آدمش رو نداریم. میخوام به شما پیشنهاد بدم که بیاید و این مسئولیت رو قبول کنید و این کارو بکنید. حقوقش هم اینقد! فقط مسئله ای که هست اینه که باید بیاید اینجا تهران ساکن بشید!!!!!!!!!!!!!
اگر موافقید من همین الان میتونم هماهنگ کنم که فرمهای استخدام رو بیارن خدمتتون!
مارو میگید! حسابی رفتیم تو آمپاس. اصن واسه یه چیز دیگه اومده بودیم تهران حالا یه چیز دیگه شد و یه پیشنهاد بسیار عجیب بهمون شد.
پیشنهادی که کارش یه جورایی ایده آل بود واسه ما(چون هم اصلش پژوهشه و هم صنعتیه. پژوهشی که مستقیم تو صنعت کشور تاثیر داره نه ازین پروژه های دانشگاهی که تهش چاپ میکنن میذارن تو طاقچه و به هیچ دردی هم نمیخوره!) اما از نظر شرایطی و بویژه رفتن از اصفهان بسیار سخت!
گفتم مهندس من تو این جور زمینه ها تا وقتی نظر پدرم رو ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم. اجازه بدید برم اصفهان مشورت کنم و خبرش رو خدمتتون بدم.
خلاصه یه ماجرای جدید شروع شد! اونروز تا شب موندیم همونجا و درباره پروژه پتروشیمی بهشون مشاوره دادیم و فایلارو بررسی کردیم.
ناچارن جلسه فردا(که اصل دلیل تهران رفتن بود) رو کنسل کردیم و برگشتیم اصفهان!
با پدر و مادر و استاد و چند تا از دوستانی که تو همین شرکت کار میکنن تو اصفهان و همسر و اینا مشورت کردیم.
همه میگفتن از نظر آینده کاری و رشد آیندش خیلی خوبه چون هم شرکت بسیار بزرگیه هم دولتی نیس و مدیرایی که خوب کار بکنن و توانایی داشته باشن رو خیلی خوب نگه میدارن و شرایط خوبی داره. آیندش هم خیلی خوبه و ازین صوبتا
با پدر مادرم که مشورت کردم موافقت کردن ولی چه موافقت کردنی! ته نگاهشون اضطراب رو میدیدم. چون اکثرا کسایی که تهران مشغول کار میشن همونجا میمونن و دیگه بر نمیگردن و از طرفی وابستگی شدیدی دارن خونواده به من ته دلشون میترسیدن ازین تصمیم ولی از طرفی هم دلشون نمیخواست جلوی پیشرفت من رو بگیرن و از وضع کاری و اقتصادی من هم کاملا خبر داشتن! لذا موافقت میکردن ولی من میفهمیدم چرا موافقت میکنن! از طرفی واسه خودمم هم خیلی سخته تو شرایط فعلی که باید کنار پدر مادرم باشم و بهشون خدمت کنم(هرچند به لطف خدا هیچ نیازی به من ندارن) ناچار بشم از اصفهان برم. بعلاوه اینکه علاقه شدیدی به خود شهر اصفهان دارم و تو تهران دیوونه میشم اصن یه روز که میمونم. انگار همه آدماش با هم دشمنن!!!!
خانومم هم راضی بود هر چند براش خیلی سخته ولی نظرش این بود که بالاخره آدم باید از یه جا شروع کنه دیگه!
اما از همه مهمتر استادم. کسی که همیشه آینده رو میبینه و هر چی بهمون میگفت اتفاق می افته. این قضیه مال ده پونزده سال پیشه که ما هنوز بچه بودیم و در خدمت ایشون. از اون روز یاد ندارم ایشون چیزی رو پیش بینی کرده باشن با قدرت هایی که خدا بهشون داده و اشتباه در اومده باشه!
ایشون گفتن باید فکر کنم چند روز و آینده این کارو ببینم و با خدا مشورت کنم!
در نهایت ایشون فرمودند این کار مشغّات زیادی برای شما داره. خیلی زیاد. تا جایی که شاید از اصلش پشیمون بشی!!!!
ولی پیشنهاد نمیکنم که از دستش بدی! شما یه مدت برو امتحان کن! اصن با دید امتحان برو. برو یه سال کار کن ببین چطوریه. ولی کار شرکت خودت رو رها نکن که اگر برگشتی اینجا حداقل یه کاری داشته باشی!
خلاصه اینکه این تصمیم گیری جدید اینقدر فکر مارو درگیر کرد که یکی دو هفته ایه هیچ کاری نتونستیم بکنیم. البت سعی کردم بخاطر فرمایش استادم کارهای اون شرکت خودم رو ببرم جلو و درخواست ثبتش رو کامل کردم و برنامه ریزی کردم واسه بعد عید که به لطف خدا شروع کنیم. اگر قرار شد تهران بریم که میسپریم به یه آدم امین اهل کار که کارهارو جلو ببره و رزق و روزیش رو ازین راه در بیاره.
در نهایت بهشون جواب دادم که موافقم برای یکسال بیام. هم شما کار من رو ببینید هم من شرایط کار رو ببینم که ببینم در سطح من هست یا نه. اگر از سطح من بالاتر باشه قبول کردنش خیانته. البته من تا چند ماه بعد از عید نمیتونم بیام چون هم باید تکلیف پایان نامم رو مشخص کنم هم به لطف خدا بچه به دنیا بیاد و چند ماهی بگذره تا زندگی یه پایداری پیدا کنه تا بشه کار رو شروع کرد.
پ.ن:
ذهنم این روزها درگیرتر از همیشست...
دلم میخواست یه گوشه ی دنج
بی هیچ سر و صدا و مشکل و دغدغه و...
تک و تنها
پشت پنجره ی رو به باغ
بوی خاک نم خورده
نسیم خنک بهاری
یه لیوان چایی به سیب!
یه کتاب شعر فاضل
و دیگر هیچ...

دوستان همچنان به دعاتون نیازمندیم!
+
هر چند این روزها سخت میگذره
خیلی سخت
ولی همینکه نام "حسین"
روی لبامونه
هیچ مشکلی نیست...
خداروشکر که هستی ارباب جان
با تو مشکلات معنی نداره عزیز دل