گر چه فراموشت کرده ام
ولی دلیل نمیشود دلم برایت تنگ نشود...
خدا شاهد است
همه آیت الکرسی های اول صبح ها را
برای سلامتی تو خوانده ام
+
من امروز کجامو... تو امروز کجایی؟...
گر چه فراموشت کرده ام
ولی دلیل نمیشود دلم برایت تنگ نشود...
خدا شاهد است
همه آیت الکرسی های اول صبح ها را
برای سلامتی تو خوانده ام
+
من امروز کجامو... تو امروز کجایی؟...
سلام
آقا ما هی میخوایم رعایت اصول تواضع و افتادگی رو بکنیم این دوستان (بویژه آقا مرتضی فیشنگار یا همون دچار سابق!) نمیذارن.
ورداشته مارو دعوت کرده به چالش!!! (لقت به ریا ما نمیخوایم لو بره چققققددددرررر کتابخونیم خب ^_^ )
چالش؟!!!
داداش ما خودمون چالشیم کلن...
بعدشم نمیگی یهو یکی کتاب خون نیست آبروش میره؟!
+
جریان چالش آقای تد عزیز اینه:
پس قرارمون چی شد؟! اون کتاب یا کتابهایی که تأثیرِ مستقیم تو زندگیتون [ حالا فرق نداره تو چه جنبه و زمینه ای از زندگی و شخصیتتون ] داشتند رو تو یه پستِ مجزا به دوستاتون معرفی کنید و بگید چه تغییری تو زندگیتون ایجاد کردن. دقت کنید که نگفتم بهترین کتابهایی که خوندید! اون کتاب یا کتابهایی مدِ نظر هستند که تأثیرِ مهم و مستقیم داشتند تو زندگیتون. پس میتونه یه کتاب هم باشه! بعد اگه دوست داشتید سه نفر یا حتی بیشتر از دوستاتون رو هم به این جریانِ وبلاگی دعوت کنید.
اصل قضیه:
وقتی صورت مسئله رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید یه کتاب بود که تو جوونی خوندم و بهتر بگم زندگی کردم! ینی تابلوی تابلو بود که بیشترین تاثیر رو این کتاب روی زندگی من داشته. شاید برای خیلیا تعجب برانگیز باشه که یه کتاب ساده چطور میتونه اینجوری زیر و رو کنه زندگی یه جوون شر و شیطون رو با کله ای سرشار از بوی قرمه سبزی :)
ولی ازونجایی که همه چی دست ما نیست، گاهی وقتا میشه آنچه که باید بشه :)
تو راه برگشت از دانشگاه تو تاکسی نشسته بودم که دیدم یه تیکه کاغذ رو صندلی افتاده. کنکاوی (همون فضولی سابق!) امونم نداد. بالاخره ورش داشتم و شروع کردم به خوندن. چند خط بود از یه کتاب. یه خاطره ی کوتاه کوتاه چند خطی...
اما انگار برق سه فاز به همه وجودم وصل شده بود!
نتونستم تحمل کنم. ینی روح سرکشم نذاشت! برگشتم دانشگاه و مستقیم رفتم کتابخونه و خداروشکر تونستم اونجا پیداش کنم. گفتم چند صفحه ای میخونم و بعدش میرم خوابگاه کمی استراحت و بعدشم میرم باشگاه. اما به خودم که اومدم که دیدم ساعت 7 شبه و نگهبان میزنه به شیشه و دست اشاره میکنه که (میای بیرون با پای خودت یا بیام با پای خودم بیرونت کنم مردک!). ده پونزده صفحه ازش بیشتر نمونده بود که اون رو هم زیر نور کم سوی گوشی و تو اتوبوس تا برسیم خوابگاه خوندم.
تموم شد. ولی شروع شد...
از فرداش نه. از همون لحظه شروع شد. انگار یه چراغ روشن کرده بودن تو مغزم. همه چیو با نور اون میدیدم. اصن نمیشد یه لحظه هم بهش فکر نکرد. یه کلمه کلمه اش. به لحظه لحظه اش. همه نوشته ها و حالت ها و گفته ها و نگاه ها و رفتارها جلوی چشمم بود.
فرداش رفتم بازار با هر بدبختی بود برا خودم گیر اوردمش. دوباره خوندم. دادم همه همه اتاقیامم خوندن. ازونروز به خیلیا هدیه دادمش که بخونن. حتی به خانومم هم جزو اولین هدیه ها دادم (هرچند کتاب هدیه دادن به خانوما بعضا اشتباهه!)
میتونم بگم شاکله فکری و سیر نظری و عملی زندگیم رو این کتاب که یه کتاب خاطرات ساده اس بدون بحثای فلسفی و حرفای قلمبه سلمبه شکل داد و هنوز که هنوزه بهش علاقه دارم و مدیونشم.
و این کتاب چیزی نیست جز خاطرات مرحوم رجبعلی نگوگویان (رجبعلی خیاط خودمون) به نام کیمیای محبت.
توصیه میکنم اگر نخوندید حتما بخونید. اگر هم خوندید یه بار دیگه بخونید :)
سلام
پیرمرد اخلاق عجیبی داشت!
صورت آفتاب خورده اش مهربان و دوست داشتنی و پر از چین و چروک. دستهایش پینه بسته و زمخت، اما اهل نوازش و دست گیری. لبخند همیشه بر لبهایش.
پیرمرد اهل کار بود.
از قدیمی های هنر مسگری بود و مغازه کوچکی داشت در میدان نقش جهان. مغازه اش پاتوق بود! قوری و کتری چایی اش همیشه بیرون مغازه روی شعله کم گرم بود و هیچ رهگذری نمی توانست از هوس نشسستن روی تنه های درختی که صندلی شده بود و خوردن چایی هل دار لب سوز و پولکی اعلای اصفهان فرار کند. رفتگر، کاسب، باغبان، درشکه چی، پاسبان، گدا و هر غریبه ی بی مکانی مشتریان هر روزش بودند....
پیرمرد مهربان بود.
با همه مهربان بود با ضعیف تر ها مهربان تر!
هنگام نهار غذا سفارش میداد از یکی از بهترین طباخی های میدان! برای خودش و نوه پنج ساله اش شش دست غذا سفارش میداد گاهی هم بیشتر! میگفت "زشته سفره آدم خلوت باشه! زشته سر سفره آدم مهمون نباشه!"
بعضی روز ها که رفتگری یا گدایی یا پاسبانی مهمان سفره نهارش نبودند خودش دست به کار میشد و میرفت و میدان را میگشت و دست آخر با سرباز یا مسافر یا غریبه ای بازمیگشت. برایش عار بود که مهمان سر سفره اش نباشد!
پیرمرد کریم بود.
مال آنچنانی نداشت اما دستش وسیع بود. موقع کمک کردن پول نمی شمرد! هر چه در جیب داشت همونطور دسته کرده و تا خورده با همان کشی که دورش دو دور پیچیده بود میداد.
موقع کمک کردن صورتش را طوری بر میگرداند که چشم در چشم نشود با سائل! که شرمنده نشود موقع کمک گرفتن و خجالت نکشد سری بعدی!
روز اول عید نوروز با کت و شلوار نو رفت مغازه و شب بدون کت برگشت! وقتی مورد اعتراض واقع شد با لهجه ی دلنشین اصفهانی غلیظ و خنده گفت "خب یکیو دیدم لباس نداش سردش بود. گفتم گناس"
میوه که میخرید همیشه جعبه ای میخرید! وقتی اهل خانه اعتراض میکردند که این همه میوه خورده نمیشود میخندید! میگفت "چدونس شوما؟ بابا چیزی که درمون ندارِد مرگِس. مرگ!". نوه اش را صدا میزد و میگفت "بابا اون کاسه بزرگارو بیار قوربوند برم"
کاسه ها را یکی یکی پر میکرد. پر از زردآلو، هلو، گیلاس، آلو یا هر میوه ای که خریده بود. بعد میگفت از سر کوچه تا ته کوچه برای همه همسایه ها ببرید. همیشه برای آقا جعفر دو تا کاسه میفرستاد. آقا جعفر عیالوار بود و تا زنده بود دستش همیشه تنگ!
پیرمرد اهل خیر بود.
عروسی هر 5 تا دختر آقا جعفر خدابیامرز را در خانه خودش گرفت و هیچ کس هم نفهمید که میوه و شیرینی و شام را هم خودش خرید. روز عروسی روی صندلی جلوی درب ورودی نشسته بود با کت و شلوار مشکی اتوکشیده و موهایی که با آب خیس کرده بود و شانه زده بود. عصای خاتم کاری اش را دست گرفته بود و کفش های قیصری اش را هم واکس زده بود و اینقدر فرچه کشیده بود که میشد عکس مهمان ها را که وارد می شوند در آن دید!
موقع خطبه خواندن دخترهای جعفرآقا خدا بیامرز بجای پدر از پیرمرد رخصت میگرفتند برای بله گفتن. از خوشحالی گریه میکرد موقع خواندن خطبه!
پیرمرد هنرمند بود.
فقط دو نفر از اساتید قلم زنی رخصت قلم زنی کارهایش را داشتند در آن اصفهان درندشت و پر از استاد قلم زنی!
آثارش خریدار داشت. عمده خریدارها برای صادرات یا برای پولدارهای تهران سراغش می آمدند. قدیمی های میدان امام میشناختندش. گلدان یک متری را یک تکه در می آورد... کارهایش قیمتی بود.
پیرمرد دردکشیده بود.
در کودکی یتیم شده بود و بار یک خانواده و دو برادر و دو خواهر بر دوش. میگفت " از روزی که یاد دارم زحمت کشیده ام. بدون یک روز استراحت". پینه های دست ها و چین های پیشانی اش گواهی میداد.
پیرمرد عاشق بچه ها بود.
هر مهمانی که به خانه می آمد دم در بچه کوچکشان را بغل میگرفت و تا آخر مهمانی با بچه ها بازی میکرد. خودش بچه میشد موقع بازی! انقدر گرم و صمیمی که بچه ها یادشان میرفت پدر و مادر را. بی علت نبود که موقع رفتن همه بچه ها گریه کنان پیش پدر و مادر برمیگشتند!
پیرمرد شجاع بود.
از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسید. زمان شاه یک فراری را شش ماه تمام در خانه اش نگهداری کرده بود. میگفتند در جوانی شش نفر را یکجا با چاقو زده سر اینکه در محله شان مزاحم ناموس مردم شده اند.
پیرمرد پهلوان بود.
از جوانی اهل ورزش و زورخانه. گاهی نوه پنج ساله اش را می نشاند جلوی دوچرخه و می رفتند تا زورخانه بازار و در راه از قدیم ها و جوانی اش می گفت. از ورزش و پهلوانی و کشتی و میل و کباده...
محرم ها لباس مشکی می پوشید و نوه اش را می نشاند روی دوشش و میرفتند هیئت. سنگین بغض میکرد و خیره میشد به علم...
پیرمرد جوانمرد بود.
دو بچه یتیم را سی و چند سال در خانه اش بزرگ کرد بدون اینکه یک بار، حتی یک بار بچه ها بی پدری حس کرده باشند. همه می دانستند که از بچه های خودش بیشتر هواشان را دارد. کوچک ترین ناراحتی به بچه ها می رسید چشمانش می بارید... تحمل اشک بچه ها را نداشت.
پیرمرد پناه بود.
برای همه. برای بی پناه ها بیشتر. هر کسی با زنش دعوایش می شد، هر کسی بی پول می شد. هر کسی ورشکست می شد. هر کسی تصادف می کرد. هر کسی دلش گرفته بود. هر کسی غریب بود.
اما خودش اهل درد دل نبود. میریخت توی خودش... دلش پر از غم بود اما لبش خندان.
یکسال چهره ماندگار شده بود. آمده بودند برای مصاحبه و عکس و اینها. زندگی نامه اش را در کتابچه چهره های ماندگار اصفهان چاپ کردند با کلی عکس! سواد نداشت. هر شب کتاب را می اورد و از نوه کلاس اولی اش خواهش میکرد برایش بخواند. هر شب زندگی نامه اش را کلمه کلمه پا به پای خوانش یک کلاس اولی گوش میکرد و خیره میشد به عکس روی طاقچه اتاق! عمیق آه میکشید...
پیرمرد عاشق بود...
عاشق... بی هیچ وابستگی و دل بستگی... ساده زیست، ساده مُرد... اما در دل آن ها که میشناختندش جاودان ماند...
+
پیرمرد پدر بزرگم بود
اوس عباس حسن مسگر
پ.ن:
ممنون میشم شادی روحش یه فاتحه براش بخونید
سلام
به اصرار یکی از اقوام رفتیم خدمت یه آقای دکتر ازین عزیزان سنتی کار واسه اصلاح طبع و این صوبتا!
آقا این بنده خدا دست راست مارو گرفت و یه جاهایی از کف دستمون رو هی چلوند و اینور و اونور کرد
با همه ابهت و هیبت دکتر نشد سر به سرش نذارم :)
گفتم دکتر بالاخره دختره یا پسره؟!
از بالای عینک یه نیگاه عاقل اندر فقیهی به ما کرد و گفت:
داغونه داغونه!
گفتم چی دکتر؟
گفت کبدت! بالاش خشکه! پایینش چربه! این ورش فلانه! اون ورش بهمانه!
خندیدم گفتم حالا مجموعا چند وقت دیگه مهمونیم تو این دنیا؟
یه سری تکون داد و گفت تا الانشم قاچاقی مهمون بودی!
باید حسابی شوک بدیم یه سیستم کبدت و الا کار دستت میده.
گفتم خب حالا باید چیکار کنم؟
گفت اصن نگران نباش (ینی از وقتی این جمله نگران نباشید رو از روحانی شنیدما اصن هر کی میگه نگران نباش خود بخود چار ستون بدنم میلرزه)
طی چند ماه درستش میکنم و طبعت رو هم بر میگردونم رو طبع خودت.
بعد پرسید با انگور میونت چطوره؟
گفتم خوبه خداروشکر. سلام میرسونه!
گفت نه ینی میتونی بخوری؟
گفتم آقای دکتر ما غیر گلوله و موارد مشابه همه چی میتونیم بخوریم.
گفت خب باید انگور بخوری!
گفتم مشکلی نیس دکتر جان. ما کلن پایه ایم.
گفت نه! کلن باید انگور بخوری!!!
دیدم انگار شوخی شوخی داره جدی میشه! گفتم ینی چی؟
گفت غیر انگور چیز دیگه نباس بخوری!!
این رژیمی که برات مینویسم رو کامل باید رعایت کنی!
بعد شروع کرد رو کاغذ نوشتن:
صبح ناشتا سه قاشق ترنجبین رو تو آب جوش حل میکنی صاف میکنی با یه لیوان عرق زیره قاطی میکنی و توش خاکشیر میریزی و میخوری!
تا دو ساعت بعدش هیچی!
از دوساعت بعدش هر ساعت یه خوشه انگور فقط باید بخوری!
عصری هم یه پودر دیگه هست دم میکنی میخوری
فقط شام چند تا تیکه کباب گوسفندی! (هه! بنده خدا انگار هنوز از قیمت گوشت بی خبر بود :) )
گفتم ناهار؟
گفت فقط انگور!!!
آخر کار گفتم حاجی مطمئنی این رژیمه زودتر از کبد مارو نمیکشه؟!
خندید گفت درسته مرگ حقه و ما دکترا فقط وسیله ایم ولی خیالت راحت :))
هیچی دیگه!
خدافظی کردیم اومدیم بیرون.
+
حالا هم ما موندیم و این رژیم سراسر انگور! که یه ماه باید رعایت بشه تا تازه بعدش ببینیم امیدی به زنده بودن هست یا نه :))))
هر جوری فک میکنم حس این خدابیامرزو دارم:
پ.ن:
مراقب سلامتیتون باشین
کار همیشه هست :)
اول از همه باید سیستم غذاییمون رو تغییر بدیم قبل اینکه تو چهل سالگی ببرنمون باغ رضوان :))
سلام
در ادامه پست دیالوگ های پدر دختری 2
9
(بهش آدامس داده بودیم. عادت داره آدامسو قورت میده زود)
+حنانه جون بابا نباید قورت بدی آدامسو ها! باید بجوی!
-باشه چشم! قول میدم... می جوم!
(دو ساعت بعد حین صحبت کردن با همسر یه چیزی جواب داد در حد نیم متر زبون!!!)
+به خانومم گفتم: این دو روز دیگه درسته قورتمون میده ها!
-(با چشای کوچیک شده و لبخند!) قورت نمیدم بابا! می جوم! قول دادم...
10-
(دو تا دستشو مشت کرده و گرفته جلوم! ینی گل یا پوچ میخواد بازی کنه!)
-بابااااا...
+جانم عزیزم؟
-تو تودومِشه؟
+اینه! (زدم رو دست چپش!)
-سوختیییییییییییییییییییییی (با خنده و برق چشم و دست و جیغ و هورا!)
-بابا حالا تو تودومشه؟ (دوباره همون دستاشو گرفته جلوم و با دست چپش که خالیه اشاره میکنه به دست راستش و آروم میگه اینو بگو! اینو بگو!)
+اینه! (زدم رو دست راستش!)
-آآآآآفففففففففففرییییییییییینننننننننن (دقیقه عین این خاله های مهد کودک!)
-مامان برا بابا دس بزن!!!
11
(خانومم شروع کرد بلند بلند صحبت کردن چون فکر میکرد من هنوز توی اتاقم و ندید که من اومدم بیرون و نزدیکشم! بدو بدو اومده به مامانش میگه:)
-مااامااان! دعبا کردی بابامو؟؟!!! (با تعجب و کمی دلخوری!)
× نه مامان جون! بلند صحبت کردم صدامو بشنوه!
-دعبا نکنین! دوس باشین با هم! (تیریپ پیرزنای فامیل در حال نصیحت کردن نوه ها!!!)
×چشم ننه جون! :))
12
(داریم با هم شعر میخونیم و بازی میکنیم! بهش میگم:)
+نباتی و نباتی، تو دختره؟ (قرار بود بگه تو دختره باباتی!)
-بابامم!!!
پ.ن:
دیالوگ ها مربوط به بیش از یک سال پیشه
الان دیگه باید حرفاشو سانسور کرد! نمیشه اینجا گذاشت :)))
سلام و درود و احترام
خب یه مدت که آدم نباشه بعدش انگار دو تا هالتر صد کیلویی بستن به انگشتای آدم! اصن نمیشه هیچی نوشت:)
ولی خب باید شکست این سد رو!
لذا اومدم که عرض کنم خدمت عزیزان ما همچنان هستیم.
فکر کنم 5 ماه نشد که اینجا بیام و دلم هم بسیار تنگ شده بود(بقول جوونا تنگیده بود!) برای بسیاری از دوستان ولی خب ان شاالله بزودی تعریف میکنم که این 5 ماه چه ها بر سرمان آمده و چه ها گذشته :)
فعلا مختصر اینو داشته باشید که خداروشکر موفق شدیم به فرار کردن از تهران بزرگ :))))))
بنده همیشه معتقد بودم و هستم که غیر تهرانی هایی که مثل ما از شهرستان های کشور ساکن تهران شدند حالا به هر دلیلی، به محض اینکه بتونن بهتره برگردن (حتی باید!) و خب خداروشکر تونستم خودم هم عملیش کنم و ازین بابت بسیار خوشحال و خرسندم.
هر چند فعلا اصفهان ساکن نشدم و به یه شهر جدید با هزار تا چیز جدید نقل مکان کردیم که هر روزش برامون جالبه و خاطره انگیز!
فقط در همین حد براتون بگم که تو این گرمای خرما پزون ما اینجا خونمون کولر نداره و شبا ناچاریم پنجره هارو ببندیم که بچه ها سرما نخورن! هوای خنک و پاک... آب با کیفیت... مواد غذایی خصوصا لبنیات بسیار عالی... سکوت و آرامش بی نظیر... و خیلی چیزای دیگه که فقط برای ما که از تهران فرار کردیم معنی داره اینجا و برای مردمش تقریبا عادیه :)
پ.ن:
با همه زجرها و سختی هایی که این چند وقت کشیدم، حال الانم دقیقا حال این آهنگه از حاج آقا برایان آدامز دامت برکاته
«دختر بچههایی که در برج میلاد رقصیده بودند را احضار کرده بودند. شناسنامههایشان را بررسی کردند تا ببینند نه سالشان شده یا نه. یکی از دختربچه ها را از یک ظهر تا نه شب در وزرا نگه داشته بودند و بازجویی کرده بودند»
🔹 منبع اولیه خبر بالا روزنامه نگاری ساکن ایران است. کاربران حرفهای فضای مجازی که بسیاریشان در اجاره نهادهای شناختهشده وزارت خارجه آمریکا مثل «توانا» هستند بلافاصله در خط مقدم نشر خبر قرار میگیرند. ژنرالهای دعوای جناحی داخل کشور که خود بخشی از نظام سیاسی حاکم در ایران هستند و دولت و نیمی از مجلس و نیمی از ساختار اقتصاد نفتی-رانتی کشور را در اختیار دارند و سودش را میبرند بلافاصله به انها میپیوندند و در خط میانی آتش میایستند. و در نهایت کاربران عادی معصوم ولی غیر پرسشگر هم پیاده نظام میشوند. خبر در کمتر از یکساعت مثل توپ صدا میکند.
🔸 در مرحله بعد، رسانههای فارسی زبان دولتهای غربی وارد میشوند و بلافاصله خبر را بازنشر میدهند تا خبر از فضای محدود مجازی خارج و در سطح ملی منتشر شود. حالا افکار عمومی جامعه در ابعاد وسیع «تحریک» و احساسات بخشی از جامعه «جریحهدار» شده. حالا هر کس موظف است موضع خود را ابراز کند.
🔹 سلبریتیهای سینمایی و ورزشی و هنری، یعنی همان «مراجع اجتماعی» طبقه متوسط جدید، پشت تریبونها و منبرهای مدرن خودشان در توییتر و اینستاگرام و تلگرام میروند و از این واقعه «ابراز انزجار» میکنند. در پایین منابرشان، افکار عمومی بسیج میشوند، با مشتهای گره کرده و دهن های کف کرده و گاه کفن پوش شعار میدهند. اول به مسببان این «جنایت»، بعد به نظام سیاسی جمهوری اسلامی که این «جنایت» را بوجود آورده، بعد به زندگی در ایران و در نهایت هم به خود «ایران» لعنت و نفرین میفرستند. قبلا خود را با مردم بقیه کشورها و زندگی خوشبخت شان مقایسه میکردند، تازگیها هم که به اصلاحات دروغین عربستان اشاره میکنند، و مانند مراسمی آیینی، به صورت جمعی حسرت میخورند و در موجی هیجانی و هیستریک پر از عقده میشوند. حرف ساده همه شان در یک کلمه این است: «خاک بر سر ما».
🔸 ایدئولوژی ایرانستیزی موفق شده یکبار دیگر همه را در مقام استنطاق و بازجویی قرار دهد و توپخانه ایرانستیزی موفق شدهاست یکبار دیگر روان بخشی از هشتاد میلیون ایرانی را ناامن و به آنها دز و میزان بالایی از داروی «نفرت از خود» تزریق کند. داروی استعماری شناختهشدهای که سیستم ایمنی ملتها را تضعیف میکند و به آنها احساس حقیر و ضعیف بودن القا میکند. دارویی که آنها را مستعد پذیرش ذلت و بردگی و سرخم کردن مقابل ملتها و قدرتهای دیگر میکند. بیست و چهار ساعت بعدتر خبر به آرامی و در سکوت تکذیب میشود. به همین سادگی!
🔹 روزنامهنگار به نقل از یکی از مادران این کودکان خردسال اعلام میکند: «دلیل حضور ما در وزرا بخاطر اتفاقات برج میلاد نبود بلکه من در روز هشت مارس در میدان انقلاب توسط نیروهای لباس شخصی بازداشت شدم و از آنجایی که بچه با من بود، او را هم به وزرا آوردند. سوالهایی هم که از ما شد ارتباطی با موضوع برج میلاد نداشت.»
🔸 این تکنیک شناخته شدهای است. خبر فیک و دروغ در صدر میایستد و میلیونها نفر آن را میبینند. یعنی عملا در صفحه اول و با حروف درشت چاپ شده ولی تکذیبیه وقتی که موج خوابیده و عملا در صفحات میانی و جایی که هزار نفر هم با آن درگیر نمیشوند و حتی اگر ان را بخوانند تاثیرش بر انها چندان نیست.
🔹 خبر وقتی تکذیب میشود که ناامنی و نفرت از خود و دیگران، وقتی که ناامیدی و سیاه دیدن همه چیز و همه کس، وقتی میل به رفتن از ایران و مهاجرت، وقتی بیتفاوتی به سرنوشت آینده ایران و... در ذهن مردم عادی این کشور رسوب کرده و ته نشین شده. این ساختار ایران ستیزی است. و بسیاری از ایرانیان هم بی انکه بدانند پیاده نظام لشکر همین ایران ستیزی هستند.
(علی علیزاده)
پ.ن:
من مریض شده ام رفقا!
ما مریض شده ایم رفقا!
مرض خود بد بینی حاصل از جهل!
سلام
تو اتوبوس داشتیم برمیگشتیم تهران. من بودم و حنانه.
بغل دستمون یه دختر خانوم دانشجو بود که حسابی با حنانه رفیق شدن تو مسیر . البته داشتن چند بسته آلبالو خشکه و پاستیل هم بی اثر نبود :)
ازش پرسید اسمت چیه خانوم کوچولو؟
اونم با یه عشوه ای گفت حنانه خانوم (قشنگ مرزهای اعتماد به سقف رو جابجا کرد یجا)
گفت اسم مامانت چیه؟ جواب داد. گفت اسم بابات چیه؟ یه جوابی داد که حسابی منو برد تو فکر!
گفت اسم بابام "علی آقا"ست ولی اسم بابای امیر علی "بهرام"ه!!!
پ.ن:
بچه ها دقیقا اسکن پرینتر هستن! هرچی ببینن هرچی بشنون هر رفتاری رو حس کنن تکرار میکنن.
این یه نمونه کوچیک بود تو قضیه صدا کردن اسم همدیگه تو خونه!
حالا این رو باید تعمیم داد به همه ی رفتارها و کنش ها و واکنش هایی که یه بچه از پدر مادرش تو خونه می بینه.
نمونه اون وریش هم هست. غالبا مادرشون رو تو خونه "خانوم" صدا میکنم. حنانه هم وقتایی که میخواد صدا کنه از همین پسوند استفاده میکنه و میگه "مامان خانوم". حالا بماند که این پسوند رو بنده خدا فکر میکنه باید برای بقیه هم استفاده کنه و به زهرا هم میگه "آبجی خانوم" و به من هم بعضی وقتا میگه "بابا خانوم"!!!