علی خدا بیامرز!
سلام
بچه ی باهوش و با استعدادی بود! هم خوشتیپ هم خوش هیکل هم خوش صحبت. هر کار فنی رو که هیچ جا نمیتونستن انجام بدن میاوردن اون شهرک صنعتی و تو شهرک هم اگر کسی از پسش بر نمیومد علی بر میداشت انجام میداد!
نمیدونم چجوری توصیفش کنم. یه گوله استعداد!
تکنسین مکانیکم بود و تو یکی از شهرهای کوچیک اطراف اصفهان زندگی میکرد. صبح ساعت 4 صبح میرفت دو تا دیگ آش وحلیم میگرفت و میبرد دم مغازه عموش باهم میفروختن تا ساعت 7. ساعت 7 میومد شرکت تا 5.5 عصر. 6 هم میرفت سراغ یه سری کارای دیگه...
یه همچین آدم کاری و زرنگی بود اما حیف که سر و گوشش میجنبید اونم چه جنبیدنی!!!
یه روز نزدیکای ظهر گفت مهندس من یه امانتی باید برم تحویل بدم نیم ساعته برمیگردم. برم؟
گفتم علی زود برگرد باید فلان قسمت خط تولید رو باز کنی...
رفت. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. عصر شد. شب شد. نیومد. فرداش هم نیومد. پس فرداش هم نیومد.
روز سوم یه پیرمرد اومد دم شرکت گریه کنون! میگفت باباشه.
سریع اومدم تو کارگاه گفتم چی شده؟ گفت گرفتنش!!!
-چرا؟!!!!
-نمیدونم!
شروع کردیم پیگیری کردن! دیدم که بعله! عزیزان نیروی انتظامی علی آقا رو همون روز دستگیر کردن.
به چه جرمی؟ معامله ی یک کیلو و پنجاه گرم هروئین!!! هروئینی که بالای سی گرمش اعدام داره! طرف مامور نیروی انتظامی حدود دو سال بوده داشته باهاشون معامله میکرده و الان تو بزرگترین معاملشون که رئساشون هم بودن گرفته بودنشون!
تازه بعد ها فهمیدم دو کیلو هم تو خونه داشته و یکی از رفقاش با اسلحه ها برده ریخته تو رودخونه!
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روم...
برای خودش اصن هیکی دلش نمیسوخت چون خیلی جنایتا کرده بود و ما خبر داشتیم. همه نگران اون دختر بیچاره بودن که تازه زنش شده بود و دوسش داشت.
یادم افتاد همین دو هفته قبلش بود که تو ماشین داشتم باهاش صحبت میکردم! تازه سه چهار ماه بود ازدواج کرده بود. داشبورد ماشینشو که باز کردم یه کلت توش بود. بهش گفتم علی هنوز ول نکردی؟! لامصب دیگه زن داریا!
گفت مهندس یه پنجاه میلیون دیگه این دوماهه بدهکارم. اینارو بدم میذارم کنار.
بخوام از کارای خلاف وعجیب غریب خودش و رفقاش بگم تا صبح طول میکشه! از الواطیا و مزاحمتاشون، از دزدیای وحشتناکشون، ازدعواها و قمه کشیاشون، از عرق خوری ها و عرق فروشیاشون، از تجاوزای ده بیست نفری به زنا و دخترا و...
رفقای جالبی هم داشت! یه نمونه از رفقاش همینایی بودن که تو خمینی شهر جلوی چشم شوهرا به چند تا زن تو باغ تجاوز کرده بودن و اعدامشون کردن.
بهش گفتم علی تا الانم قاچاقی زنده موندیا! میگفت بدهیم رو که بدم فقط یه کار ناتموم دارم!
شروع کردم چپ چپ نگاهش کردن چون میدونستم منظورش چیه!
میگفت بابامو میکشم و بعد همه خلافارو میذارم کنار و با زنم میشینیم سر یه زندگی خوب. بابام هیچ غلطی براممون نکرده! من هرچی دارم از رفیقام دارم.(اسم یکی از رفقاشو مدام میاورد که الان اون رو هم باهاش دستگیر کردن و در واقع طراح و مغز متفکر تیمشون بوده)
بهش گفتم بد بخت اگه یه روزی اتفاقی برات بیافته تنها کسی که سراغتو میگیره و میاد سراغت همین باباته. خو لامصب هر کی مثه تو تو محل تابلو باشه باباش باهاش بدخلقی میکنه دیگه!
میگفت نه! فقط رفیقامن که به دادم میرسن...
خدا و پیر پیغمبر و اینا رو هم چرند میدونست!
حالا اون تو زندان بود و بابای پیر بدبختش دنبال کاراش که خونه شو بفروشه سر پیری و برای پسر ناخلف خلافکارش وکیل بگیره...
همین کار رو هم کرد. وکیل هم گرفت. دادگاه هم برگزار شد! حکم هم داده شد.
اعدام!
و تنها کسی که گریه میکرد هنوز اون پیرمرد خمیده با دستای پینه بسته بود که قرار بود پسر جوونشو بکشن بالای طناب!
+
بزودی روند وب تغییر خواهد کرد ان شاالله
با رویکرد جدید و مفید