داستان کوتاه ِ کوتاه
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ق.ظ
For sale, baby shoes, never worn
برای فروش؛ کفش بچگانه؛ هرگز پوشیده نشده.
داستان شش کلمه ای «ارنست همینگوی»
آهسته عاشق میشوم...
پ.ن:
سلام رفقا
دهانم پـــر از حرف استـــ ...
حیفــ با دهان پـــر نباید سخن گفتــ
۹۱/۱۲/۲۵
دستی برای لمس کردن
چشمی برای دیدن
و دلی برای همدردی هست ...
سلام
هَلْ مِنْ مُعینٍ فَأُطیلَ مَعَهُ الْعَویلَ وَالْبُکاءَ؟ هَلْ مِنْ جَزُوعٍ فَأُساعِدَ جَزَعَهُ إِذا خَلا؟ هَلْ قَذِیَتْ عَیْنٌ فَساعَدَتْها عَیْنى عَلَى الْقَذى؟
آیا کسى هست که مرا یارى کند تا بسى نالة فراق و فریاد و فغان طولانى از دل برکشم؟ کسى هست که جزع و زارى کند؟ آیا چشمى مى گرید تا چشم من هم با او مساعدت کند و زار زار بگرید؟
نیست...