بابای بد!
دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند، رد می شود.
عروسک و قمقمه اش را محکم بغل می گیرد.
شمر با هیبتی خشن، همان طور که دور امام حسین می چرخد و نعره می زند،
از گوشه ی چشم، دخترک را می پاید.
او با قدم های کوچکش از پله های سکوی تعزیه بالا می رود.
از کنار شمرمی گذرد، مقابل امام حسین می ایستد و به لبهای سفید شده اش زل می زند.
قمقمه را که آب تویش قلپ و قلپ صدا می دهد، مقابل او می گیرد.
شمشیر از دست شمر می افتد و رجز خوانی اش قطع می شود.
دخترک می گوید: «بخور، برای تو آوردم.» و برمی گردد.
رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، می ایستد.
مردمک های دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد.
توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید:
«بابای بد!»
نگاه شمر از چانه ی لرزان دخترک می گذرد، و روی زمین می ماند.
او نمی بیند که دخترک چگونه با غیظ از پله های سکو پایین می رود.
رتبه سوم اشکواره داستان های کوتاه کوتاه عاشورایی
آهسته عاشق میشوم
پ.ن:
سلام
نمیدونم چرا!
وقتی این متن رو خوندم بغض گلومو گرفت...
سلام
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد...
یاعلی