عشق....
عشق....
گر چه فراموشت کرده ام
ولی دلیل نمیشود دلم برایت تنگ نشود...
خدا شاهد است
همه آیت الکرسی های اول صبح ها را
برای سلامتی تو خوانده ام
+
من امروز کجامو... تو امروز کجایی؟...
سلام
آقا ما هی میخوایم رعایت اصول تواضع و افتادگی رو بکنیم این دوستان (بویژه آقا مرتضی فیشنگار یا همون دچار سابق!) نمیذارن.
ورداشته مارو دعوت کرده به چالش!!! (لقت به ریا ما نمیخوایم لو بره چققققددددرررر کتابخونیم خب ^_^ )
چالش؟!!!
داداش ما خودمون چالشیم کلن...
بعدشم نمیگی یهو یکی کتاب خون نیست آبروش میره؟!
+
جریان چالش آقای تد عزیز اینه:
پس قرارمون چی شد؟! اون کتاب یا کتابهایی که تأثیرِ مستقیم تو زندگیتون [ حالا فرق نداره تو چه جنبه و زمینه ای از زندگی و شخصیتتون ] داشتند رو تو یه پستِ مجزا به دوستاتون معرفی کنید و بگید چه تغییری تو زندگیتون ایجاد کردن. دقت کنید که نگفتم بهترین کتابهایی که خوندید! اون کتاب یا کتابهایی مدِ نظر هستند که تأثیرِ مهم و مستقیم داشتند تو زندگیتون. پس میتونه یه کتاب هم باشه! بعد اگه دوست داشتید سه نفر یا حتی بیشتر از دوستاتون رو هم به این جریانِ وبلاگی دعوت کنید.
اصل قضیه:
وقتی صورت مسئله رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید یه کتاب بود که تو جوونی خوندم و بهتر بگم زندگی کردم! ینی تابلوی تابلو بود که بیشترین تاثیر رو این کتاب روی زندگی من داشته. شاید برای خیلیا تعجب برانگیز باشه که یه کتاب ساده چطور میتونه اینجوری زیر و رو کنه زندگی یه جوون شر و شیطون رو با کله ای سرشار از بوی قرمه سبزی :)
ولی ازونجایی که همه چی دست ما نیست، گاهی وقتا میشه آنچه که باید بشه :)
تو راه برگشت از دانشگاه تو تاکسی نشسته بودم که دیدم یه تیکه کاغذ رو صندلی افتاده. کنکاوی (همون فضولی سابق!) امونم نداد. بالاخره ورش داشتم و شروع کردم به خوندن. چند خط بود از یه کتاب. یه خاطره ی کوتاه کوتاه چند خطی...
اما انگار برق سه فاز به همه وجودم وصل شده بود!
نتونستم تحمل کنم. ینی روح سرکشم نذاشت! برگشتم دانشگاه و مستقیم رفتم کتابخونه و خداروشکر تونستم اونجا پیداش کنم. گفتم چند صفحه ای میخونم و بعدش میرم خوابگاه کمی استراحت و بعدشم میرم باشگاه. اما به خودم که اومدم که دیدم ساعت 7 شبه و نگهبان میزنه به شیشه و دست اشاره میکنه که (میای بیرون با پای خودت یا بیام با پای خودم بیرونت کنم مردک!). ده پونزده صفحه ازش بیشتر نمونده بود که اون رو هم زیر نور کم سوی گوشی و تو اتوبوس تا برسیم خوابگاه خوندم.
تموم شد. ولی شروع شد...
از فرداش نه. از همون لحظه شروع شد. انگار یه چراغ روشن کرده بودن تو مغزم. همه چیو با نور اون میدیدم. اصن نمیشد یه لحظه هم بهش فکر نکرد. یه کلمه کلمه اش. به لحظه لحظه اش. همه نوشته ها و حالت ها و گفته ها و نگاه ها و رفتارها جلوی چشمم بود.
فرداش رفتم بازار با هر بدبختی بود برا خودم گیر اوردمش. دوباره خوندم. دادم همه همه اتاقیامم خوندن. ازونروز به خیلیا هدیه دادمش که بخونن. حتی به خانومم هم جزو اولین هدیه ها دادم (هرچند کتاب هدیه دادن به خانوما بعضا اشتباهه!)
میتونم بگم شاکله فکری و سیر نظری و عملی زندگیم رو این کتاب که یه کتاب خاطرات ساده اس بدون بحثای فلسفی و حرفای قلمبه سلمبه شکل داد و هنوز که هنوزه بهش علاقه دارم و مدیونشم.
و این کتاب چیزی نیست جز خاطرات مرحوم رجبعلی نگوگویان (رجبعلی خیاط خودمون) به نام کیمیای محبت.
توصیه میکنم اگر نخوندید حتما بخونید. اگر هم خوندید یه بار دیگه بخونید :)