سلام
بچه بودم. حدود دوم ابتدایی. پدر بزرگم (خدابیامرزتشون) همیشه منو بیشتر از بقیه نوه ها(تعدادشون یادم نیس!) دوست داشت چون من درسم خوب بود!
همیشه موقع عیدی دادن به همه دویست تومن عیدی میداد به من نمیداد! صبر میکن همه که رفتن به من یواشکی پونصد تومن میداد...
از بچگی خیلی باهاش عیاق بودم. بیشتر زمان بچگیم رو بغیر از طول هفته و ایام مدرسه خونه پدربزرگم بودم تو روستایی که الان جزو اصفهان شده دیگه!
یه خونه بزرگ که یه سمتش سه چهارتا اتاق بزرررررگ بود و یه آشپزخونه دراندشت. وسطش یه حیاط حدودن پونصد متری با کلی باقچه و گل و درخت و زمین های کوچیک سبزی کاری شده و یه حوض دو در سه متر بزرگ هم وسطش که تابستونا جون میداد واسه شنا. اون ور خونه هم طویله ها بود و محل نگهداری گاوها و گوسفندها و مرغ ها و کبوتر ها و ...
پدر بزرگم همیشه برای درس منو تشویق میکرد و وقتی مشق مینوشتم با یه حسرتی مینشست منو نیگاه میکرد و نصحیتش هم همیشه این بود:
"باباجون درس بوخون مِثی ما نَشی..."
بنا بود. کارش هم خیلی خوب بود. کشاورزی هم میکرد. تقریبا همه چیز میکاشت و من هم تو هر دوتا کار کمکش میکردم تو همون سن کم!
یه بار یه فکری به کلم زد.
رفتم یه دفتر چل برگ خوشگل (یه جوری میگه خوشگل انگار اون زمان هم دفتر خوشگل وجود داشت! نه بابا همون دفتر معمولیا که پشتش یه آدم آهنی پا تخته وایساده بود نوشته بود تعلیم و تعلم عبادت است!)
بگذریم. یه دفتر برداشتم و یه مداد مشکی و قرمز نو هم برداشتم و یه تراش از مامانم کش رفتم و پاک کنم رو هم نصف کردم و نصفش رو با همه ی اون وسیله ها گذاشتم تو پلاستیک!
شب جمعه همه ی عموها و عمه ها و بچه ها و دوست و آشناو غریبه و همسایه و کلا همه میومدن خونه پدر بزرگ واسه شام و دورهمی. اینقد هم خوش میگذشت که نگو...
به اصرار شب رو اونجا موندم. صبحش بعد از خوردن سرشیر تازه و عسل و نون خونگی که تازه از تنور در اومده بود و چایی شیرینای مادر بزرگ که الحق تک بود چون تنها کسی بود که دو تا قاشق پر شکر میریخت تو استکان من!، رفتم سراغ پلاستیک و وسایلارو در آوردم گذاشتم گوشه اتاق رو همون پتویی که پدر بزرگم مینشست کنار سماور و چایی میخورد.
تا اومد تو اتاق دویدم بغلش و بوسش کردم (اینقدر این پیرمرد زحمت کشیده بود و تو صحراها کار کرده بود نمیشد بوسش کنی از بس زبر بود پوست صورتش!)
خلاصه بهش گفتم باید سواد یاد بگیری.
اولش همینجور مبهوت نیگام کرد و گفت باباجون من دیگه خیلی پیرم! گفتم خب باشی. مگه پیرا باید بی سواد باشن همیشه؟
گفت آخه من که نمیتونم برم مدرسه که! من باید برم سر کار..
گفتم خودم یادت میدم. اصن شبا یادت میدم که از سر کار برمیگردی.
خلاصه هر چی گفت یه جوابی دادم و در نهایت محکوم شد و قبول کرد.
با یه شوق خاصی دفتر و مدادارو نشونش دادم و گفتم از همین الان شروع؟
خندید...
نشست کنارم. یه پشتی گذاشتم رو پاش و دفتر رو گذاشتم روش. مداد رو دادم دستش ولی الهی بمیرم دستش اینقدر پینه بسته بود که انگشتاش خم نمیشد که مداد رو بگیره. با هر مکافاتی بود مداد رو گرفت.
براش سر مشق نوشتم.
ا - ا - ا - ا - ا - ا - ا - ا - ا - ا
ب - ب - ب - ب - ب - ب - ب
با با با با با با با با
آب آب آب آب آب آب آب
از فردا شبش تا میرسید خونه با همه خستگیهاش اول دو تا استکان چایی میخورد بعد بلافاصله میرفت سر دفتر و سر مشقایی که بهش داده بودم رو مینوشت.
منم جو گیر شده بودم تیریپ معلمارو برداشته بودم . مشقاشو تصحیح میکردم و تهش امضا میزدم و مینوشتم صد آفرین :)
تا یکی دو هفته هر چی بهش مشق میدادم مینوشت بنده خدا... خیلی هم خوب مینوشت. درسته خرچنگ قورباغه مینوشت ولی خب نسبت به روز اول خیلی پیشرفت داشت.
یه روز دیدم ننوشته!
خیلی تعجب کردم. از مادر بزرگم پرسیدم فهمیدم یکی از عموهام مسخرش کرده بود پیر مردو و هی چیزش گفته بود و اونم گذاشته بود کنار...
شب که اومد با توپ پر رفتم سراغش که چرا ننوشتی مشقاتو؟
خندید و بغلم کرد و گفت باباجون من دیگه خیلی پیر شدم...
خیلی بهم برخورد. حسابی عصبانی شدم.
باهاش قهر کردم. گفتم عمو فلانی رو ببینم من میدونم و اون...
دیدم فرداش برام کادو خریده بود (هرچند سلیقه پیرمد هفتاد ساله با پسر بچه هشت ساله خیلی بهم نمیخوره!)
حوض رو پر آب کرده بود و تمیز شسته بود.
عصر با هم رفتیم تو حوض شنا...
اینقدر خوب و مهربون بود یادم رفت باهاش قهر بودم.
ولی تا آخر عمر داغ با سواد شدن به دلش بود بنده خدا...
پ.ن:
گاهی مسخره کردن یا یه چیزی گفتن
هر چند بی قصد و غرض باشه
جلوی پیشرفت های بزرگ یه فرد میگیره.
+
شادی روح همه اموات
سه تا صلوات