بــی دلیل..............
بــی بهانـه...........
یـک دفعــه.............
نصف شبـی ......
..عجیـب آدم را آرام میکننـد...
پی نوشت:
ارباب سلام
بدجوری دلم برای گریه تنگ شده
میشه یه ذره قسمتم کنی؟
توروخدا...
به من سائل بی نوا کمک کن آقا...
آقا..........
..عجیـب آدم را آرام میکننـد...
پی نوشت:
ارباب سلام
بدجوری دلم برای گریه تنگ شده
میشه یه ذره قسمتم کنی؟
توروخدا...
به من سائل بی نوا کمک کن آقا...
آقا..........
من شیطان را دیدم
که می خواست بساط دکان خود را به روز کند،
وسوسه های سنتی را حراج کرده
و لغزش های مدرن را رواج دهد.
همه ویترین های دکانش را دیدم ،
ولی خبری از سه کالا نبود:
دروغ، ریا و تملق.
سراغ آن ها گرفتم،
گفت:
سه کالا چون خیلی مشتری داشت ،همه را بردند!!
دیگر ندارم....
هنگامی که برمی گشتم ،
لبخندی زد و گفت:
البته مقداری برای خودی ها نگه داشته ام!!!!
پی نوشت:
سلام
فکر میکنم بدجور خودی شدم!!!
الهی! به مردان در خانه
ات!
به آن زن ذلیلان فرزانه ات!
به آنانکه با امر روحی فداک!
نشینند وسبزی نمایند پاک!
به آنانکه از بیخ وبن ذی ذیند!
شب وروز با امر زن می زیند!
به آنانکه مرعوب مادر زنند!
ز اخلاق نیکوش دم می زنند!
به آن شیر مردان با پیشبند!
که در ظرف شستن به تاب وتبند!
به آنانکه در بچّه داری تکند!
یلان عوض کردن پوشکند!
به آنانکه بی امر واذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریال!
به آنانکه با ذوق وشوق تمام
به مادر زن خود بگویند: مام (!)
به آنانکه دارند با افتخار
نشان ایزو...نه! ذی ذی نه هزار!
به آنانکه دامن رفو می کنند!
ز بعد رفویش اُتو می کنند!
به آنانکه درگیر سوزن نخند!
گرفتار پخت و پز مطبخند!
به آن قرمه سبزی پزان قدر!
به آن مادران به ظاهر پدر(!)
الهی! به آه دل زن ذلیل!
به آن اشک چشمان ممّد سبیل (!)
به تنهای مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالاتشان شد بنفش!
:که مارا بر این عهد کن استوار!
از این زن ذلیلی مکن برکنار!
به ذی ذی جماعت نما لطف خاص!
نفرما از این یوغ مارا خلاص!![]()
پی نوشت:
سلام
ها چی چیس دادا؟!
آچرا میخندی؟!
فک کردی سر خودت نمیاد!!!؟
صبر کون حالا زودس!
یه روزی برسه که بیای این شعرارو بو خونی و زار زار گیریه کونی!
آره دادا...
من؟
نه جون حاجی!
من اصن اینجوری نیستما...
خدایی...
سلام دوستان عزیز
جواب سوال پست قبل
برام خیلی جالب بود... خیلی...
این داستان رو از پدربزرگم شنیدم. خدا حفظشون کنه
ناصرالدین شاه شبی وصال شیرازی رو احضار میکنه و به ایشون میگه: من تموم شعرهای دیوان حافظ رو خونده ام و همه اونها رو متوجه شده ام الا یه بیت و اون بیت این هست :
تا ببینند کی توان در این سخن انکــار داشت